جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

کودکان هرزه

گفت‌وگویی خواندنی است از حمید هاشمی که در نشریه جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان منتشر شد.

ساعت یک و نیم شب بود که هر دو آمدند. بعد از یک دیدار کاری یا به قول سینا پس از یک بیزینس حوالی هفت تیر. همراهش فرید بود. کم سن‌تر از سینا. این گفت‌وگو یک مصاحبه حرفه‌ای از پیش طراحی شده نیست؛ بلکه کنکاشی است در پدیده‌ای اجتماعی که در جوار منزل دوستم رخ می‌داد در همان حوالی هفت تیر.

آن که بزرگ‌تر است سینا معروف به سینا دومی است. چون پیش از او سینای دیگری در این محل کار می‌کرده است. همه معرفی فرید هم به این خلاصه می‌شود که 15 ساله است.

کارشان را هر صبح زمانی شروع می‌کنند که پای در خیابان می‌گذارند. دیگر آنجا محل کارشان است. کیف و درس را هم از سال اول راهنمایی رها کرده و در خیابان‌ها کار می‌کنند.

سینا و فرید با کیف‌های دوشی کمی خسته و بی‌حوصله؛ ولی خیلی جدی مهمانمان می‌شوند با صورتی آریش‌کرده و رنگارنگ. بوی عطر ارزان قیمت و تندشان قبل از آن‌ها وارد اتاق می‌شود. نگاه غریب و باتجربه‌شان به سرعت زوایای خانه را می‌جوید و ما را هم سبک سنگین می‌کند. صدایشان بلند و واژه‌هایشان رکیک است و اصرار دارند خندان بمانند. لبخند بخشی از لباس کارشان است. چای ما را نخورند؛ ولی زیرسیگاری را پرکردند. تمام ته سیگارهایشان هم سرخ است. لباس‌های‌شان رنگی و و ناخن‌های شان بلند است. آرایش مو و چهره نشان می‌دهد که ظاهر معمول بچه‌های این سنی به کارشان نمی‌آید. رنگین شده‌اند برای جلب توجه مردی یا زنی. ملاک تشخیص هم برای هر دو طرف تعدادی اسکناس است برای هر خواسته عجیب و غریبی.

سینا و فرید سیگار را لحظه‌ای زمین نگذاشتند. با فاصله خیلی کمی از هم نشستند. انگار آمده‌اند با هم تفریح کنند چیزی جز یک دیگر را جدی نمی‌گرفتند.

من: این سر و قیافه چیه؟ خونه هم همین طوری می‌رید؟

سینا: خونه که عمراً. یه بار 12 تومن دادم گوشمو سوراخ کردم، یه نگین آبی هم یارو گذاشت روش. خونه که رسیدم برداشتم؛ ولی همه فهمیدن و قشقرقی شد. درش آوردم و سوراخ گوشم بسته شد. خودم دوباره سوراخ کردم و عفونت کرد. این طوری می‌خوان خوب. مشتری‌ها بیشتر می‌آن سراغت. یه پارک سر خیابونمون هست. از خونه که در می‌آم می‌رم تو توالت خودمو درست می‌کنم. برگشتنی هم همون جا دوباره پاک می‌کنم. یه آرایشگر نزدیک مون هست البته. یکی دو بار رفتم پیشش. خوش اشتها است و پول خوب می‌خواد آشغال. یکی دو بار رفتم پیشش. یاد گرفتم دیگه. اینا رم خودم درست می‌کنم. (تعدادی عکس از آرایش ها و تیپ‌های لباس پوشیدن مختلف خودش نشان می‌دهد) سخت نیست. می‌تونم یه ساعته یادت بدم. (می‌خندند)

من: چقدر درس خوندید؟

سینا: من اول راهنمایی را تجدید آوردم. دیگه دومو حال نداشتم بخونم. چند بار هم خواستم بخونم؛ ولی خوب نخوندم دیگه. می‌خوندم که چی؟

فرید: من هم اولو خوندم قبول هم شدم ولی دیگه نخوندم.

من: خونه‌هاتون کجاست؟ کی می‌رسید خونه؟
سینا: من منیریه‌ام و کم پیش می‌آد برای خواب اول شب برم خونه. برای خوابیدن من معمولاً تو روز می‌خوابم نه شب. دلیلش هم که خودت می‌بینی.

فرید: من شهرک راه آهنم. شب ها هم نمی‌رم خونه. کار ما مال شب‌ها است، بیشتر کسایی که سراغ ما می‌آن شب‌ها از ساعت 10 به بعد می‌آن.

من: سنتون چه اهمیتی داره برای کارتون؟
فرید: خیلی. اگر قبل‌تر شروع می‌کردم دو برابر این می‌گرفتم که الان می‌گیرم. سن‌های بالاتر کم‌تر هم می‌گیرن؛ اما بیست و چهار - پنج رو که رد کنی دیگه اصلاً باید این کارو بی‌خیال شی.

سینا: کسایی که اون سنی هستن و من می‌شناسم کارای مارو نمی‌تونن بکنن. معمولاً یا مال کسی می شن یا اصلا دیگه با زن ها می رن به قدر ما هم در نمی‌آرن هیچ وقت.

من: از اولش برام می‌گی؟ خودت این کار را انتخاب کردی یا چیز دیگه؟

فرید: چندساله از بابام پول نمی‌گیرم. راستش نداشت که بده. یه مدتی ساختم دیدم نمی‌شه. نه لباسی نه کفشی همون مدرسه شم بی‌لباس نمی‌شد برم که. درسمو ول کردم که برم سرکار؛ اما هیچ جا رام نمی‌دادن. نه کاری بلد بودم نه آشنا داشتم. فقط راس راس می‌چرخیدم. یه روز دوست پسرخاله‌ام بهم گفت بیا خونه مون و بعد از کارش بهم پول داد. همون روز تو راه برگشت یه ماشینه بهم گفت کجا می‌ری برسونمت. منم رفتم بالا و تو راه بهم گفت. من هم قبول کردم. خیلی وقت بود کسی بهم پول نداده بود. اون شب 30 تومن پول توی جیبم بود وقتی رفتم خونه. فرداش برگشتم همون جا که اون ماشینه سوارم کرده بود؛ ولی خبری نبود. روز بعدش این سینا رو دیدم. اون یادم داد. با همون 30 تومن که داشتم رفتیم کیف و پیرهن و عطر خریدیم و از همون شب دیگه با هم رفتیم تو خیابون و هنوز هم با همیم. الانش هم باباهه فکر می‌کنه هرز می‌چرخم نمی‌دونه کارم اینه. یه روز مامانم شک کرد و دنبالم اومد و با عمران و سینا تو پارک دیدمون. شبش خیلی نصیحتم کرد منم شنیدم و گفتم چشم. شب هم زود خوابیدم تا صبح برم سر قرار با سینا. (ریسه می رود)

سینا: من یه بار که از خونه قهر کردم با همین عمران که می‌گه تو پارک آشنا شدم. اون منو برد خونه‌اش و شب باهام خوابید. بعدش بهم گفت من خیلی خوبم و می‌تونم بزنم تو این کار. اولش هم همون برام مشتری پیدا می‌کرد. بعد از یه مدتی دیگه می‌تونستم خودم مشتری پیدا کنم و جدا شدم ازش. بابا و مامان من همین که دختربازی نمی‌کنم و مواد و این چیزا نمی‌کشم خیلی هم خوشحالن. فقط تعجب می‌کنن از چیزایی که می‌خرم چون می‌دونن پول ندارم. منم کم‌تر برای خودم چیزی می‌خرم. می‌گم دوستم خریده.

من: چقدر درآمد دارید؟
فرید: خوب به خیلی چیزا بستگی داره. سن طرف، دوری راه، انتظاراتش، این که چقدر پیشش بمونیم. اگه خیلی دور نباشه و همون کارای همیشگی رو بخواد و یه ساعت هم بیشتر وقت نگیره شاید تا 20 تومن، گاهی هم دیگه خیلی سخت و طولانی باشه تا چهل پنجاه تومن می‌رسه.

من: با این پولی که درمی‌آرید لازمه تموم روز رو کار کنید؟
فرید: ساعتی 20 تومن مال کسیه که به وقت بیاد و به وقت هم ول مون کنه. پول مونو بده و اتفاق بدی هم نیفته. والا همیشه که همه چی سرجاش نیست.

من: با پولاتون چی کار می‌کنید؟

سینا: پولامون؟ کدوم پولا؟

من: همین که در می‌آرید دیگه.

فرید: هیچ کاری جز این نمی‌کنم چقدر مگه در می آرم؟

من: خودت بگو.
فرید: خرج در رفته صدتومن، 50 تومن.

سینا: من به قدر این کار نمی‌کنم. معمولا اگه آخر ماه قرض نداشته باشم خدارم شکر می‌کنم.

من: خرج دررفته یعنی چی؟ با این ترتیبی که می‌گی باید بیشتر از اینا باشه که.

فرید: دیدی گفتم. همیشه همینو می‌گه هر کی بشنوه. با اوضاع و احوالی که ما تو خونه داریم مگه پولی می مونه. مریضی مادره، خرج کارای بابام، اصلا نگاه می‌کنی می‌بینی هیچی تهش نیست. من دو تا خواهر دارم دو تا برادر. همه شونم تو خونه‌ان. خواهره مثلا شوهر رفت. شوهرش قالی رو که هنوز قسطش تموم نشده بود برد با یه موتور تاخت زد. تصادف کرد. فروخت و خرج درمونش کرد. خرجش موند گردن ماها. شوهره الدنگ تر از بابام بود. آبجیم یه سال پیش برگشت باز اومد سرمون با دو تا بچه و نصفی که بزرگه سه سالشه. من که اگه کار هم نمی‌کردم با اون وضعیت تو خونه نمی‌موندم. بیچاره داداشم که با این وضعیت باید تو خونه درس هم بخونه.

فرید: خرج بابام رو من نمی‌دم ولی پولی که درمی‌آره کفاف کارای خودشم نمی‌ده. یکی باید یه کاری بکنه. مجبورم. چی کار کنم؟ وسایل درس خوندن داداشمو می‌خرم می‌گم بابای سینا مغازه داره اینارو همین طوری می‌ده بهم. براش لباس و کیف می‌خرم می‌گم اینارو سوغاتی آوردن برام. یه بار رفتم واسه یکی خوزستان، دوست پسرخاله‌ام برام پیدا کرده بود. از خرج راهم که گذشته 21 هزارتومن گرفتم کلاً. یه کتونی خریدم واسه داداشم که از مدرسه برش گردونده بودن خونه که واسه زنگ ورزشش باید کتونی بیاره. این قدر که کفشارو ماچ کرد من رو ماچ نکرد. اجاره رو خیاطی های گاه به گاه مادرم می‌ده. خواهرم هم کارش مثل منه و بابای دودی الدنگم مثلاً نمی‌دونه. من فقط این قدری پول دستمو می‌گیره که خرج خودمه واسه تمام وقت بیرون بودن؛ کرایه ماشین، ساندویچ شام و ناهارم دربیاد. لابد فکر کردی روزی 10 ساعت ساعتی بیست تومن می‌کنه ماهی 10 میلیون آره؟ (می‌خندد). نه بابا این همه خرج دارم. الان یه دونه نون 300 تومنه. خرج خیلی بالاست. خودت سرکار بری پول درآری می‌فهمی. اصلاً نمی‌فهمی پولت چی می‌شه و کجا می‌ره. سرکار می‌ری تو؟ کار می‌کنی؟ ما با خرج خودمون معمولاً هیچ وقت چیزی جز ساندویچ نمی‌خوریم، فلافلی، هات داگی، هایدایی چیزی، پیتزا یا کباب و این حرفا می‌مونه واسه روزی که یکی بخواد ببردمون خونه‌اش.

سینا: من مادربزرگ و عمه‌ام باهامون زندگی می‌کنن. بابام تو این دنیا یه موتور داشت که یکی بابت طلبش برداشت و بهش پس نداد. چهار تا خواهر دارم و یه برادر که زن گرفته رفته شهرستان. خونه برام غصه است. مادرمو خیلی دوست دارم همیشه هم نوکرشم؛ ولی همش ایراد می‌گیره باز با این پسره بودی؟ باز رفتی قلیون کشیدی؟ بوی سیگار که می‌دم می‌گه رفتی قلیون کشیدی؟ می‌گه درس بخون، برو سربازی، برو سرکار. سربازی که برام کابوسه. خیلی بد شنیدم. بُکُشنم هم نمی‌رم.

من: کارتونو دوست دارید؟

سینا: برو بینیم بابا. هر روزش مصبیته. فکر می‌کنی اگه راهی داشتیم این کارو می‌کردیم. کی دلش می‌خواد این کاره بشه؟ فک و فامیل می‌پرسن درس نمی‌خونی کارت چیه چی بگیم. می شه راست بگیم؟ نمی شه که. کار ما همه اش بدبختیه.

من: چه اتفاقی مثلا؟
سینا: مثلا این که کتک مون بزنه و بیرون مون کنه، پول نده، اذیت مون کنه، فحش و فحش کاری کنه. یا این که وقتی می خوان پول ندن می‌گن زنگ می زنیم به پلیس. یه بار رفتیم خونه یکی همسایه‌هاش اومدن داد و بیداد که این چه کاریه و شما چه آدم‌هایی هستید. یارو هم بیرونم کرد. یه بار توی مرکز شهر سوار شدیم بردنمون تو یه باغ تو ورامین. کارشونو که کردن شروع کردن به زدن مون. هر چی از دهن شون دراومد بهمون گفتن. کیف هامون رو پشت رو کردن وسط زمین. پول زیادی داشتیم. شاید صد تومن می‌شد که برداشتن. بیشتر می‌خواستن و ما نداشتیم به خاطر همین بیشتر زدن مون. اون اوایل کار فرید بود. اون شب تا صبح گریه کردیم و صبحش پا شدیم رفتیم.

فرید: گاهی تو خیابون می‌گیرن کتک‌مون می‌زنن. لگد می‌زنن. پولامونو می‌دزدن. خوباشون فقط متلک می‌اندازن. ما هم که چیزی نمی‌گیم رد می‌شیم یه چیزی می‌گن که غش غش پشت سرمون می‌خندن. ما هم تو دلمون بهشون می‌خندیم.

من: برای چی می‌زننتون؟

سینا: می‌گن شماها کثافتید، خاک برسرتون این کار گناهه، آدم‌ها رو بدبخت می‌کنید. تقریباً بدترین فحش‌ها رو هم با غیظ می‌دن به ما.

من: شماها چی کار می‌کنید؟

فرید: اونا می‌زنن ما هم می‌خوریم دیگه.

من: از این بین کسی رو دوست هم داشتید؟
سینا: دوست ؟ من ترجیح می‌دم با کسی که پول بیشتری می‌ده برم. می‌خوام چی کار کنم کسی خوش تیپ باشه. کاره، خوش گذرونی نیست که.

فرید: (یک دوهزار تومنی از جیبش در می‌آورد) دوست من اینه. دوست کیه؟ دوست آدم خودشه. دیگه کی برم دنبال کارم؟

سینا: راست می‌گه اصلا وقتی نمی‌مونه. کار ما معمولاً مال اون موقعیه که همه آروم می‌گیرن، دیروقت، تعطیلی، آخر هفته ... تازه ما اون موقع کارمون شروع می‌شه. ولی فرید، راست می‌گه، یادت نیست اون یارو که تو مترو دیدیم تا تهران پارس نگاه بازی می‌کرد؟ آخرش که فهمید قضیه رو گذاشت رفت؟ آخه کسی که سراغ ما می‌آد رفاقت نمی‌خواد که. اونی که رفیق بخواد می‌آد سراغ شماها. مارو واسه یه چیز می‌خوان فقط. بعد تازه اگه هم بیاد کسی، بفهمه ما چی هستیم عمراً رابطه شو ادامه بده، می‌ره با یه نفر آدم سالم پاک رفیق می‌شه. می‌خواد چی کار کنه دو تا آدم خرابو؟ من خودمم نمی‌خوام خونواده‌ام با کسی مثل خودم بره و بیاد.

من: پلیس چی؟ پلیس ببینه یا بگیردتون چی کار می‌کنه؟

سینا: پلیس اگه بگیره می بردمون اداره مبارزه با مفاسد اجتماعی. گاهی هم می‌برنمون کلانتری بعد از اون جا حکم می‌گیرن می‌برنمون مفاسد. از مفاسد می‌ریم دادسرا بعدش هم کانون. من دوبار رفتم؛ ولی فرار کردم هر دوبارش.

فرید: من ولی هیچ وقت نرفتم.

من: تو چرا فرار کردی؟

سینا: از این که ماها یه جایی که می ریم یه برخوردایی می‌بینیم که حتی خوباش هم تحملش سخته. یکی فحش می‌ده یکی دل می‌سوزونه انگار معلولیم. مخصوصاً تو تاکسی یه وقت می‌بینی طرف هم چنین خودشو می‌کشه کنار و جمع می‌کنه انگار ماها لباسامون هم مثل خودمون کثیفه (می‌خندد). کسایی هم که خوششون بیاد هر کدوم یه جوری می‌گن که مارو می‌خوان. اون وقت فکر کن تو زندان بریم دیگه می‌شیم سفره زندان. می‌فهمی که چی می‌گم؟
من: آره فکر کنم می‌فهمم. ببینم نظر خودتون در مورد کارتون چیه؟
سینا: اوایلش صد جور می‌ترسیدیم. از این که پول ندن. از این که کار بدیه. اگر کسی بفهمه چی می‌شه مخصوصاً از پلیس؛ ولی بعد یکی دو هفته همه اش حل شد. کاره دیگه به بد و خوبش زودی عادت می‌کنی. ولی ای کاش می‌تونستم روزا نون خالی بخورم؛ ولی مثل تو و دوستات صبح تا شب درس بخونم و با کتابا تو سر و کله هم بزنیم.

فرید: آره. برای من هم حالا دیگه این طوریه که یه ساعت به هیچ چی فکر نمی‌کنم. نه می‌بینم نه می‌شنوم فقط می ذارم طرف هرکاری می‌خواد بکنه تموم که می‌شه پا می‌شم آماده می‌شم که برم.

من: پول تون چی؟
فرید: ما پول‌مون رو قبلش می‌گیریم. مخصوصاً اگه ناآشنا باشه حتما پول رو قبلش می‌گیریم.

من: تا کی به این کار ادامه می‌دید؟
فرید: تا هر وقت بیان دنبال مون دیگه. همین عمران که مارو با ماشین آورد این جا خودش قبلاً این کاره بوده ولی حالا دیگه تو این سن و سال کسی نمی‌خوادش.

من: خوب یه کار دیگه یه شغل متفاوت؟

فرید: من که اصلاً بهش فکر نمی‌کنم. برای شغل از اون‌هایی که تو می‌گی باید رفت درس خوند. من الان هر جا برم اصلا روم نمی‌شه بگم اولو خوندم و ول کردم. توی این کار اما کسی اصلا چیزی نمی‌پرسه.

سینا: خیلی هم خوبه این طوری. چیه بابا؟ بیا کارتو بکن برو دیگه چی کار داری من چقدر درس خوندم.

من: تلویزیون می‌بینید؟ روزنامه می‌خونید؟
سینا: آره من فوتبال خیلی دوست دارم. هم بازی‌ها رو می‌بینم هم خبر ورزشی می‌خونم.

فرید: من ولی بیشتر از این تحفه کار می‌کنم. دیگه می‌رسم خونه می‌افتم تا فردا باز زود بیام بیرون.

من: سیاست، موسیقی این چیزا براتون جالب نیست تو مجله و تلویزیون و اینا؟
سینا: سوالات دیگه دارن مسخره می‌شن. (با خنده) ببین پول کجا در می‌آد بابا.

من: مشتریاتون معمولاً مردن یا زنن؟

سینا: معمولا مردن پیر هم هستن پول دار هم هستن ولی مردای جوون‌تر هم هستن. حتی یه بار یه پسره هم سن خودمون اومد دوتامونو برد. ولی معمولاً همه مردان سن شون بالاس پیرن جای بابا بزرگمن.

من: اگه بفهمید کسی این کاره است، باهاش رفاقت می‌کنید؟ می‌رید بیایید؟
فرید: که چی بشه؟

من: خوب دوستی دیگه، رفاقت.

فرید: (می‌خواهد چیزی بگوید که سینا حرفش را می‌برد)

سینا: هیچی واسه آدم نمی‌مونه. هر کی رو می‌بینی نگات به ...شه. هر جا می‌ری انتظار داری یارو کیف پولشو نشونت بده سوارت کنه. انگار دیگه همه واسه اون کار می‌خوانت. اصلا فکر و ذکرت می‌شه همین کار کثیف. می‌خوابی خوابشو می‌بینی. بیدار می‌شی می‌ری دنبالش. اصلاً از پولامم بدم می‌آد. (این آخرین حرفی بود که سینا زد و دیگر هرچه پرسیدیم چیزی نگفت. موبایلش را هم جواب نداد. چای هم نخورد. فقط سیگار.)

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

عروسی در دبیرستان ماندگار البرز

آرزو مرادي، ولي الله خليلي

«بزن کف قشنگ رو به افتخار ماه دادماد و عروس خانم.» خواننده جوانی 27، 28 ساله است که کت و شلواری مشکی به تن دارد و محکم میکروفن را به دست گرفته. آهنگ را شروع می کند:« من به عشق تو مبتلاشدم ....»
فضای سالن تاریک است و رنگ قرمز، سفید و زرد رقص نورهر از چندگاهی وسط سالن را روشن می کند و داماد درحال رقص مشخص می شود. 150 نفری در تالار هستند. چند نفری در حال خوردن میوه و شیرینی، گروهی دست زدن و دادن شاباش و 5،6 نفری هم که وسط درحال تکان دادن بدن.
یکی از دوستان داماد با جیغی بلند به وسط می آید و 3 اسکناس تا نشده سبز 10 هزار تومانی که کمتر در دست مردم دیده می شود را به داماد می دهد.
اینجا دبیرستان ماندگار البرز است. سالن غذا خوری دبیرستان که در شمال شرقی حیاط مدرسه جای گرفته طی قرار دادی ازحدود دو سال پیس ازسوی مسوولان مدرسه و به گفته آن ها برای تامین هزینه های مدرسه و غذای معلمان و پرسنل اجاره داده شده است و در آن مجالس مختلف و میهمانی هایی مانند عروسی و ولیمه برگزار می شود. تالاری که مثلا در ماه مهر به جز 8 شب، همه شب هایش برای عروسی رزرو شده و پر است.
دبیرستان البرز از قدیمی ترین دبیرستان های تهران است و قدمتی بیش از 80 سال دارد. در این دبیرستان افرادی مانند دکتر مصطفی چمران، داریوش آشوری نویسنده و مترجم ، مهدی بهادری‌نژاد، استاد مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف و دارنده نشان درجه یک دانش، فرزاد ناظم، مدیر فنی شرکت یاهو، بهرام مبشر، مدیر ارشد ناسا و پژوهشگر تلسکوپ هابل، صادق چوبک نویسنده، جمشید مشایخی وعادل فردوسی پور درس خوانده اند.
این دبیرستان از 3 سال پیش برای توجه و رسیدگی بیشتر از سوی وزارت آموزش و پرورش به دبیرستان ماندگار تبدیل شد. دبیرستان هایی ماندگار محسوب می شوند که به خاطر قدمت و جایگاه هویتی بسیار ارزشمند باشند.
تالار ترنج البرز آماده پذیرایی
«عروسی تشریف آورده اید؟ فامیل داماد چی است؟» نگهبان، مرد میان سالی است که پیراهنی آبی به تن دارد. ساعت حدود 10 شب است. کوچه البرز در چهارراه کالج با نور پرژکتور و تابلویی که در انتهای کوچه جای گرفته روشن شده. تابلو کمی کج زیر سردر دبیرستان جای گرفته و روی آن نوشته شده است « تالار ترنج البرزآماده پذیرایی از جشن ها و میهمانی ها و خدمات مجلسی.»
مهمان ها برای رسیدن به تالار باید ازسمت چپ حوض که ساختمان اصلی مدرسه پشت آن جای گرفته و جلوی آن چند کیسه شنی شبیه سنگر روی هم چید شده عبور کنند و دیوار ساختمان اصلی را پشت سر بگذارند تا به حیاط پشتی برسند. با نزدیک شدن به حیاط، صدای موسیقی بلند و بلند ترمی شود. در سمت چپ زمین چمن مدرسه قرار دارد و در سمت راست زمین های بازی. تالار عروسی در شمال زمین چمن جای گرفته است.
مردی که جلیقه فسفری شب رنگ به تن دارد و چراغی استوانه ای شکل در دست، مهمان ها را برای پارک ماشین در حیاط مدرسه که حالا پارکینگ تالارعروسی است، راهنمایی می کند. نزدیک به 100 ماشین درحیاط پارک کرده اند.
او می گوید:« هیچ جای تهران حتی در باغ ها و ویلاهای آجودانیه و فرمانیه هم نمی توانید همچین جایی را پیدا کنید. همه راضی هستند. اینجا امکاناتش خیلی خوب است، اطرافش خالی است و هیچ خانه ای وجود ندارد. این جا پارکینگ بزرگ دارد و مسئولش هم خیلی با مرام است. الان دو سال است که قرارداد بسته وهیچ کس کاریش ندارد.»
دبیرستان البرز از 3 سال پیش که به دبیرستان ماندگار تبدیل شد زیر نظرهیات امنا اداره می شود که به گفته مسئولان مدرسه در آن نماینده ها و اعضا مختلفی مانند رئیس مجلس شورای اسلامی یا نماینده او، شهردارتهران یا نماینده او، ریس شورای اسلامی شهر تهران و نمایندگانی از آموزش و پرورش و بخش های فرهنگی حضور دارند. مثلا درحال حاضر « حداد عادل» نماینده مجلس و« مهدی چمران» رئیس شورای اسلامی شهر تهران که خود در این دبیرستان درس خوانده عضو هیات امنای مدرسه هستند.
« محمد مهدی شاملو» رئیس آموزش و پرورش منطقه 6 که دبیرستان دراین منطقه قرا گرفته، در جریان استفاده از سالن غذاخوری برای برگزاری مجالس است. او می گوید:« قرا داد اجاره سالن غذاخوری توسط هیات امنا و مسئولان مدرسه بسته شده است و مسئولان آموزش و پرورش بعد ازعقد قرارداد اطلاع پیدا کردند اما چون لغو قرا داد نیاز به دادن خسارت داشت قرارداد به همان شکل باقی مانده است. این قرار داد تا دو ماه دیگر به پایان می رسد و به مسئولان مدرسه تذکرداده شده که تحت هیچ شرایطی قرا داد را تمدید نکنند.»
او می گوید:« مسئولان مدرسه باید مجوزلازم برای اجاره سالن به مجالس عروسی را از آموزش و پرورش می گرفتند اما این اقدام صورت نگرفته است. بعد از اینکه دبیرستان البرز به یک دبیرستان ماندگار تبدیل شد اداره آن زیر نظرمستقیم هیات امنا و وزارت آموزش و پرورش قرار دارد.»
او می گوید که طی سال های گذشته تلاش های بسیاری صورت گرفته تا دبیرستان البرزبه جایگاه قدیمی خود بازگردد و قدرتمند شود.
موفقیت هزینه بردار است
« همه چی آروم، من چقدر خوشبختم ، ....» صدای موسیقی همه جا را پر کرده. 3 کودک به همراه یک مرد کت شلواری در گوشه ای ازحیاط دبیرستان با لباس مهمانی مشغول فوتبال بازی کردن هستند. دو پیرمرد زیر درختان و روی نیمکت از سرو صدای سالن فرارکرده و گرم صحبت اند و چند جوان هم درقهوه خانه سنتی که بعد از تالارجای گرفته قلیان می کشند. ورودی اصلی تالار با بادکنک های صورتی به صورت هلالی تزئین شده و در کنار در ماشین 206 گل زده عروس و داماد پارک است. با ورود به سالن که ظهرها ناهار خوری دانش آموزان و پرسنل مدرسه است و شب ها تالارعروسی و جشن همه جا تاریک می شود و صدای موسیقی بلند. سمت راست پرده زرد رنگی بخش زنانه را جدا کرده و رو به رو مرد کت و شلواری به مهمان ها خوش آمد می گوید.
«حامی کارگر» مدیر دبیرستان ماندگار البرز می گوید: « از زمانی که مدرسه به ماندگار تبدیل شده همه از مدرسه از لحاظ اخلاق، نظم، آموزش، خلاقیت و نوآوری انتظار دارند ولی کسب موفقیت در المپیاد، مسابقات قرآن ورباتیک هزینه بردار است.»
او می گوید:« مدرسه 7،8 هکتاری فقط 30 ، 35 خدمتگذار نیاز دارد. برای حفظ هویت فرهنگی، اجتماعی مدرسه با توجه به مجوز قانونی و حفظ شئونات چه ایرادی دارد برگزاری مراسم هایی مثل ولیمه و حج در شرایطی که حریم ها حفظ شود. ممکن است مراسم وعروسی چند تا از پرسنل هم این جا برگزارشده باشد که دیگر نمی شود.»
مدیر دبیرستان در شرایطی این حرف را می زند که هفته گذشته آگهی اجاره سالن غذاخوری دبیرستان البرز البته بدون ذکر نام دبیرستان البرز و تنها« البرز» هرروز در بخش نیازمدی های یکی از پرفروش ترین روزنامه های کشور به چاپ رسید.« البرز، 50 درصد تخفیف 29،27،26،21،20 مهرماه با سالن های شیک و مجلل و فضای باغی دلبازو 500 پارکینگ و سفره خانه سنتی و آتش بازی و اتاق عقد همگی کادو.»
همچنین قانونی که مدیر مدرسه برای اجاره دادن ناهار خوری دبیرستان برای برگزاری مراسم و مجالس مهمانی از آن یاد می کند ماده 53 برنامه چهارم توسعه کشور است که به مدارس اجازه می دهد اگر نوبت دومشان خالی باشد ازفضاهای مدرسه برای درآمد زایی استفاده کنند.
البته کارشناشان آموزشی معتقدند باید این کاربری ها آموزشی،فکری،اندیشه ای و فرهنگی باشد تا احترام و جایگاه آموزش و پرورش و فرهنگیان حفظ شود.
البرز پرچم و هویت آموزش و پرورش است
« شیرزاد عبدالهی» کارشناس مسائل آموزش و پرورش می گوید: « برگزاری مجالس وعروسی در این مدرسه با ارزش که پرچم وهویت آموزش و پرورش است کاملا غیر قانونی است. استفاده از این مدرسه برای این کاربری بی احترامی به تمامی فرهنگیان به شمارمی آید که حیثیت آموزش و پرورش را هم زیر سوال می برد و هتک حرمت به نظام آموزشی کشور است.»
به گفته او باید به این گونه مدارس که ویژگی های ممتازی دارند کاربری هایی داده شود که جایگاه آموزش و پرورش در آن رعایت شود مثل ایجاد یک گالری نقاشی و هنری، سالن سخنرانی ومحلی برای فعالیت های گروه های هنری.
در حال حاضر به جز سالن غذاخوری دبیرستان البرزکه برای برگزاری مهمانی ها و مجالس اجاره داده شده است، زمین چمن و چمن مصنوعی مدرسه برای فوتبال، سالن سرپوشیده ورزشی مدرسه برای برگزاری مسابقاتی ماننده قوی ترین مردان ایران و بخش های دیگر برای برگزاری آزمون های مختلف اجاره داده می شود.
اما خان بیگی، معاون دبیرستان در پاسخ به کارشناسانی که معتقدند باید جایگاه و هویت مدرسه در زمان اجاره بخش های آن حفظ شود، می گوید:« تلاش های بسیاری برای استفاده های آموزشی از مدرسه شده است؛ اما جواب نداده اند. مثلا 8 میلیون برای راه اندازی کانون زبان با تجهیزات کامل روز در مدرسه هزینه شده؛ ولی حتی یک نفرهم ثبت نام نکرده است.»
به گفته او برای اجاره ناهارخوری گروهای مختلفی به مدرسه رفته ا؛ند اما وقتی با مشکلات رو به رو شدند فرارکرده اند و همین فرد که در حال حاضر مسئول سالن است را هم آن ها با خواهش راضی کرده اند. « سالن مخروبه و تا سقف پر از اشغال بود و لوله های آبش ترکیده بودند. 480 کامیون زباله از اینجا بیرون رفت تا درست شد.»
او می گوید:« نمی شود که معلم را تا ساعت 3 بعد از ظهر گرسنه درمدرسه نگهداشت. بودجه این باید از کجا تامین شود؟»
بودجه دبیرستان البرز در سال های قبل از انقلاب به خصوص در زمان دکتر محمدعلی مجتهدی‌ که بیش از 30 سال مدیر دبیرستان بوده و دبیرستان را به اوج شکوفایی رسانده، توسط مردم وحامیان مدرسه و همچنین دولت و مقامات تامین می شده؛ اما بعد از انقلاب توجه خاصی به مدرسه نشده است.
به گفته یکی از دانش آموختگان دبیرستان که دوست ندارد نامی از او برده شود، دبیرستان سال ها رها شده و توجهی به آن نمی شده است.
در حال حاضر هزینه های دبیرستان ماندگارالبرز از ردیف بودجه ای که آموزش و پرورش نسبت به تعداد دانش آموزان به مدارس اختصاص می دهد، شهریه دانش آموزان به عنوان ورودی و اجاره بخش هایی از مدرسه، تامین می شود.
به اعتقاد « شیرزاد عبدالهی» مسئولان مدرسه به جای اجاره سالن غذا خوری به مجالس می توانند برای تامین هزینه های مدرسه فراخوان بدهد تا بعضی از فارغ التحصیلان درخشان دبیرستان که حتی تعداد زیادی از آن ها پست های ممتازی در سراسرجهان دارند به کمک آن ها بیایند. او می گوید:« مطمئن باشید فارغ التحصیلان و مردم با کمال میل به کمک دبیرستان البرز می آیند. همچنين گذشته از بودجه دولتي، سازمان ميراث فرهنگي به دبيرستان به عنوان يك بناي ثبت شده در ميراث بايد و تاكيد مي كنم بايد توجه كافي داشته باشند.»
مساحت دبیرستان البرزبه طور کلی بیش از ۴۵ هزارمتر مربع‌، زیربنای آن بیش از 11 هزار متر مربع وفضای سبز آن بیش از 10 هزارمتر مربع است‌. این دبیرستان به خاطر جایگاه فرهنگی تاریخی و هویتی خود به شماره رند 2 هزار در فهرست میراث فرهنگی به ثبت رسیده است.
البته خان بیگی می گوید که سالن غذا خوری که اجاره داده شده جزو ساختمان های قدیمی دبیرستان محسوب نمی شود و در حریم ثبت شده میراث دبیرستان جای ندارد. اما کارشناسان معتقدند در ثبت بناهای تاریخی هویت و شان مدرسه نقش بسیار مهمی دارد که باید حفظ شود و گرفتن عروسی در مدرسه با کاربری و هویت اصلی آن فاصله بسیار دارد.
اما خان بیگی می گوید که هزینه نگهداری و نوسازی دبیرستان البرز بسیار زیاد است و بودجه ها بسیار کم . او می گوید:« کارشناسان سازمان نوسازی مدارس در سال 86 تشخیص دادن سیستم گرمایشی مدرسه نیاز به تعمیرات و رسیدگی دارد و سه سال بعد یعنی امسال (سال 90 ) سه میلیون تومان اعتبار دادند در صورتی که یک سیستم معمولی گرمایشی برای يك آپارتمان حداقل 12 میلیون تومان هزینه دارد چه برسد به دبیرستان البرز.»
به گفته او خیلی از سیستم های مدرسه بسیار قدیمی است و نیاز به بودجه برای تعمیرات دارد، مثل کابل های برق دبیرستان که مربوط به زمان رضا خان است وهر لحظه احتمال دارد اتصالی کنند.
اما کمبود بودجه باعث نمی شود که خیلی ها از شنیدن و دیدن برگزاری عروسی در دبیرستان البرز جا نخورند و ناراحت نشوند.
مثل دو نفر ازمهمانان عروسی یکی از شب های هفته گذشته که از دانش آموختگان 25 و 20 سال پیش دبیرستان بودند و با دیدن عروسی در مدرسه قدیمیشان جا خوردند. یکی از آن ها می گوید :« عروسی در البرز مسخره است.»
او برای همسر فرنگی اش درحیاط مدرسه از خاطرات نوجوانی می گوید و با بردارش می خندند. برادرش که شاگرد اول مدرسه البرز بوده، بعد از 15 سال از آمریکا برگشته است. او با ناراحتی می گوید:« اصلا حاضر نبودم اینجا عروسی بگیرم.»
بعضی از دانش آموزان دبیرستان هم با کارهایی که مسئولان دبیرستان برای تامین بودجه در مدرسه انجام می دهند موافق نیستند و معتقدند در امور آموزشی و پرورشی مدرسه اختلال به وجود آمده است.
فرشاد 17 ساله که سال گذشته دانش آموز سال سوم دبیرستان بوده، می گوید: « پارسال بعضی از روزها که سالن امتحانات مدرسه به جاهایی مثل سازمان آمار برای سر شماری داده شده بود کتابخانه هم که کنار آن قرار داشت یک ماه تعطیل بود یا به خاطر سر و صدای زیاد، استفاده از آن امکان نداشت.»
به گفته او با وجود این که دانش آموزان هرهفته زنگ ورزش دارند؛ اما خیلی کم ازسالن سرپوشیده که اجاره داده می شود می توانند استفاده کنند.
اتاق عقد، آتش بازی و آب پرتقال کادو
« اینجا از ساعت 3 به بعد که مدرسه تعطیل می شود همه چیز یک شکل دیگر است. کارگرها لباس یک شکل می پوشند و کروات می زنند. روی میزها تزئین و همه جا آب و جارو می شود.» مسئول تالار ترنج البرز این ها را برای جلب مشتری هایی می گوید که با خواندن آگهی البرز در روزنامه به اینجا آمده اند و از دیدن تالار در دبیرستان تعجب کرده اند.
یکی از افرادی که بعد از دیدن تالار در دبیرستان تعجب کرده، پدر یکی از دامادهای هفته گذشته است که سیبیل هایی سفید و پرپشت دارد. او برای راهنمایی کسانی که می خواهند در دبیرستان عروسی بگیرند، می گوید:« لزومی ندارد که در آدرس کارت بنویسید دبیرستان البرز؛ فقط اسم کوچه و تالار ترنج کافی است. مهمان ها وقتی امکانات را می بینند تشکرهم می کنند.»
مسئول ناهارخوری مدرسه در روز و تالار مجالس در شب مردی حدود 40 ساله و درشت است که عروس و دامادها را برای آشنایی با امکانات و بخش های مختلف سالن همراهی می کند.« نگران نباشید، شما اينجا را پسند کنید ما کلی تخفیف می دهیم و یک سری ازهزینه ها را هم کادو.»
تالار دو سالن مجزای زنانه و مردانه، آشپزخانه برای تهیه غذا، یک اتاق عقد با هفت مدل سفره، قهوه خانه سنتی و آتلیه عکاسی دارد.
منوی تالار( فهرست غذاها وامکانات) هم یک آلبوم قطع بزرگ قهوه ای رنگ است که در آن فهرست سفارش ها و پیشنهادهای مختلف از مراسم تک غذایی تا 10 غذایی وجود دارد. در بخش انتهایی آن هم امکانات فهرست شده است. در این فهرست موزیک و خواننده 250 هزار تومان، نورپردازی و رقص نور 150 هزار تومان، شمع آرایی 100 هزار تومان، بادکنک آرایی 100 هزار تومان، سفره عقد جدید 200 هزار تومان، اتاق عقد 100 هزار تومان، پارکینگ 100 هزار تومان و سفره خانه سنتی 200 هزار تومان است.
مسوول سالن برای یک عقد و عروسی با 3 مدل غذا و همه امکانات جانبی در روزهایی از مهرکه هنوز پرنشده اند یک پیش فاکتوری سه میلیون و 262 هزار و 500 تومانی را می نویسد. در این پیش فاکتور شمع ، گل و بادکنک و سفره عقد جدید هر کدام 30 و 50 درصد تخفیف دارند و اتاق عقد، آتش بازی، ورودی، پارکینگ، سفره خانه سنتی ، چای و آب پرتقال کادو هستند. جمع این هزینه ها نزدیک به 9 صد هزار تومان است.
مسوول سالن در زمان دادن پیش فاکتورمی گوید:« اینجا همه چیز در حد استثنایی است.»
نقل از خبرآنلاين

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

«کلمه» برای همسایه، همکلاسی و همکار

سایت کلمه خبر از انتشار دوباره روزنامه کلمه داده است. در این خبر آمده است:
«مردم ایران ما» رسانه ندارند. مخالفان «مردم ایران ما» در این خیال خام اند که امروز همان روزگاری است که معاویه، علی (ع) را به بی نمازی و کفر متهم نمود و عوام الناس را برای چندی در خواب بی خبری نگه داشت.

آنها اگر آن گونه بی پروا شده اند که با خیال آسوده در هفته دفاع مقدس یاران شهید باکری و همت را هتک می کنند. همسر شهید باکری را کتک می زنند و پسرش را دستگیر می کنند. روحانی دلسوزی را که به قدرت شرک آلود تسلیم نمی شود، به چوب تکفیر می رانند. منتقد دلسوزی که استبداد را هشدار می دهد به داغ تهدید و ایرانی آزادی را که مقهور قدرت نامشروعشان نمی شود به عربده ی تهمت بدنام می کنند برای این است که با هزار هزار فریب روی ندانستن «مردم ایران ما» حساب باز کرده اند.
«مردم ایران ما» رسانه ندارند و سهمشان از صدها میلیارد بودجه ی رسانه ای تنها تهمت و دروغ و شرک است.

اما اگر راهی را ببندند «مردم ایران ما» چون جویباری روان راه خود را از میان سنگلاخ ها خواهند یافت.
«مردم ایران ما» حق دارند بدانند. و اگر همه بدانند «سیاه» تا «سبز» از آن بهره می برند.
شمارگان ما معلوم است. ما بی شماریم. برای انتشار و توزیع آن روی شما حساب باز کرده ایم. کارگران در کارخانه ها، دانش آموزان در مدرسه، دانشجویان در دانشگاه ، کارمندان در اداره ، معلمان در کلاس و همسایه ها در محله ما آن را چاپ کنند و روزنامه ی خود را توزیع کنند . کلمه روزنامه ی همه ی کسانی است که آن را دست به دست می رسانند و سینه به سینه می خوانند.
آنها باید بدانند که اگر با همه دنیایشان به خیال خود تلاش کنند جلوی اطلاع رسانی به مردم را بگیرند ما نیز مانند پدرانمان در دوران خفقان، سینه به سینه به هم خبر خواهیم داد تا مردم کوچه و بازار هم بدانند. و بدانند که دوران حصر و تبعید و محدودیت برای رسیدن قاصد خبری به مقصد گذشته است.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

مادرم امروز نوبت تو است؛ فردا چلچله تو را به بند می کشند

شب که می شه حس گناه و عذاب با هم قاطی می شه. سعی می کنم کاری کنم. هر بار یک برنامه می ریزم و می چینم؛ اما وقت عمل انگار هیچی نیست. عکس های بچه ها را می بینم. هم زمان کشی؛ هم همین دیگه. دوستان همه یا کوچ کردند یا در کنجی خزیده اند تا این روزها بگذرد. همین جا بغضم می گیرد. بغضش عادی نیست. گاهی با خشم همراه می شه و گاه کینه دار می شه.
خبرها از باد هم زودتر می رسند. فلانی و فلانی حق کار ندارند. چند فلانی دیگر گوشه زندان هستند. هر از گاهی یادی می شود از آنها؛ اما کم رنگ. سال گذشته این موقع ها بود که یک عده آن طرف دیوار بودند ساکت. یک عده بیشتری هم این ور دیوار بودند؛ اما الله اکبر می گفتند. بعضی ها بیرون آمده اند و بعضی دیگر هنوز هستند. جشن تولد شناسنامه شان که هیچ جشن یک سالگی دربند بودن را هم باید گرفته باشند. آن هم چه جشنی. آن موقع که هنوز شمع یکسالگی روشن نشده بود، این طرف صداها بلند بود. آن قدر که تا زیرزمین ها هم می رفت؛ اما الان دیگر کسی این ور دیوار الله اکبر نمی گوید. یعنی شمع خاموش شده؟
از این بی صدایی یاد "امروز چلچله من، فردا..." می افتم. کتابی که کودک بودم و خوانده بودم و نامش هر روز از مقابل چشمانم می گذرد. به خصوص این روزها. برای آن که به فراموش خانه نرود در ایمیلم یادداشت می کنم" مادرم امروز نوبت تو است؛ چرا که فردا چلچله تو را به بند می کشند. چلچله ها در بندند."
کتاب هم آن موقع ها همین را گفته بود. وقتی چلچله از بی مبالاتی مردم شهر و کثافت خیابان ها مریض شده بود؛ مادر چلچله به خیابان ها رفت و فریاد زد "امروز چلچله من، فردا چلچله تو". او که فریاد زد، چندی بیدار شدند و با او فریاد زدند. صدا که طنین انداخت، شهر پاکیزه شد و چلچله آزاد.

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

18 تیر یازده ساله شد

سال 78 اوج تقابل دانشجویان و گروه‌هایی بود که برخی از آنها رسمی بودند و برخی بی‌نام و نشان. سالی که دانشجویان معترض به توقیف روزنامه سلام شدند و در شب کوی دانشگاه هدف حملات گروه‌هایی قرار گرفت که نامشان خودسر است. گروه‌هایی که با موتور آمدند و پس از ضرب و شتم و تخریب دانشگاه و برجای گذاشتن یک کشته بی رد و پا و نشان رفتند و در مقابل دانشجویانی را راهی زندان کردند. از آن سال دانشجویان می‌خواهند به یاد مظلومیت یارانشان این روز را گرامی بدارند. آن سوی نیز ماموران و گروه‌های خودسر همچنان می‌خواهند یاد آن شب‌ها را زنده نگه‌دارند. از آن سال 18 تیر روزی است که باز هم خیابان انقلاب صحنه تقابل می‌شود و در زمان‌هایی مردم نیز با دانشجویان همراه می‌شوند.
مجید توکلی از دانشجویان معترض دانشگاه پلی تکنیک است که از 16 آذرماه، روز دانشجو، بازداشت شده و در زندان است. هر چند این روز را به پاس حرکت خودجوش دانشجویان در دفاع از انقلاب به نام دانشجو نام‌گذاری کرده‌اند؛ اما طی سال‌های اخیر برنامه‌های دانشجویی در پاسداشت این روز ممنوع بوده و با آن مقابله شده است، مگر آن که این برنامه‌ها توسط دولت برگزار شده و چگونگی آن نیز از قبل برنامه‌ریزی شود. به هر حال هر سال تعدادی از دانشجویان در این روزها اخطار می‌گیرند و یا راهی بازداشتگاه می‌شوند. توکلی در بزرگ‌داشت این روز نامه‌ای از زندان نوشته است.

"یازدهمین 18 تیرمان رسید و دردمان درمان نشده، یازدهمین 18 تیرمان رسید و شمع هایمان همچنان می سوزند، آنگاه که آزادی ها در خطر فتنه قتل های زنجیره ای توطعه توقیف روزنامه ها قرار گرفت؛ دانشجویان چون همیشه در خط مقدم استبداد ستیزی ایستادند اما افسوس که دست جنایت در کوی دانشگاه فجایع چنان به بار آورد.
خیانت به تاریخ آزادی خواهی و مبارزات ملی پایانی بر دموکراسی و رسیدن به بن بست این جمهوری بود، دانشگاه میدان تاخت و تاز سر سپرده گان و خشونت طلبان شد که نه تنها حرمت دانشگاه را شکستند که حریم اتاق امن دانشجو را با شکستن درب ها هتک کردند.

با رهبری که تصمیم گیر اصلی مسائل پس از انتخابات بود از فاجعه کوی دانشگاه یاد کرد اما افسوس که چون فاجعه کهریزک - که آن هم در پی عصبیت از 18 تیر و دانشگاه بود – فراموش شد و نمایشی بیش نبود سخنان احساسی و تشدید رفتارهای غیر عقلانی انجامید مسئولیت پذیری در مهاق رفت.
هر چه بود شکستند و به آتش کشیدن و دانشجویان بی دفاع را هدف باتوم و چماق و گلوله قرار دادند و در حالی که ادعای دفاع از رهبری و دین داشتند یاران دبستانی مان را از بام پنجره‌های خوابگاه‌ها پرت کردند و شب‌های خون بار و روزهای پر درد را رقم زدند.
18 تیر را به خون سرخ کردند و به دود سیاه نمودند تا آنگاه که آتش به خاکستر نشست تا ماه ها و سالها آن درد ها نرود تاریخ 78 متوقف نماند و 18 تیر نمادی از مظلومیت آزادی خواهی استبداد ستیزی دانشجویان برای همیشه ی همیشه دانشگاه شد اما پس از گذشت 10 سال هنوز کینه استبداد از بزرگی 18 تیر باقی مانده بود و قصه پر درد 18 تیرها در سال 88 خشونت عریان حاکمیت را به تجاوز و قتل یاران دبستانی مان رساند تا شکنجه گاه کهریزک سندی برای بزرگترین جنایت این سالهای تلخ باشد.
گویا در هر گوشه از حاکمیت عده ای بودند که پس از سرکوب ویژه مردم در 18 تیر بازداشت شده ها را راهی شکنجه گاه کهریزک کنند و به جرم دانشجو بودن شدید ترین شکنجه ها را روا دارند و از شدت شکنجه ها و تجاوز عده ای را به قتل برسانند.

18 تیر جاودانه ماند و در گذر از سالها و در دهمین سال عظم تغییر به تولد جنبش سبز رسید اعتراض و دروغ و خرافه و تملق خشونت و بی تدبیری و ماجراجویی در بیداد تملق و خیانت خشونت و کشتار و جنایت و رذالت رنگ باخت بامداد 25 خرداد 88 برای کوی دانشگاه تکراری بود اینبار گلوله های ساچمه ای به آن همه سلاح های سرد و گرم افزوده شده بود اگر 18 تیر معرف شجاعت و صداقت تاریخ ایستادگی دانشگاه بود خرداد 88 و اعتراضات پس از آن نماینده شجاعت و خشونت گریزی تاریخ آزادی خواهی برای رسوایی بیداد و استبداد گردید.
این روزها دانشگاه به اتهام آنکه موتور محرکه جنبش سبز است، آماج شدیدترین حملات قرار گرفته و دشمنان دانشگاه عظم تعطیلی دانشگاه مستقل و توقف آگاهی بخشی معرفت افزایی و دانشگاه و حذف علوم انسانی را دارند دانشگاهی مرده می خواهند و می خواهند یادی از 18 تیر و 16 آذر نباشد اما دانشگاه همچنان کابوس حاکمان خیره سر است در دام توطئه و فریب به نام اسلامی کردن نمی افتد.

با رهبری که تصمیم گیر اصلی مسائل پس از انتخابات بود از فاجعه کوی دانشگاه یاد کرد اما افسوس که چون فاجعه کهریزک - که آن هم در پی عصبیت از 18 تیر و دانشگاه بود – فراموش شد و نمایشی بیش نبود سخنان احساسی و تشدید رفتارهای غیر عقلانی انجامید مسئولیت پذیری در مهاق رفت اگر سخن از خواص هم شد برای تهدید رهبران سبز و فعالان سیاسی بود و قرار نبود بازخواست و مؤاخذت تندروی ها و سرکوب ها باشد چنانچه که در 18 تیر 78 نیز وقتی کودتای حاکمیت علیه دولت برای تثبیت قدرت در شکل دهی به مطلقه قدسی به راه افتاد، خبری از پیگیری ها نبود.
سال 88 هم گذشت و سالهای از رهبری و جستجوی از مسئولیت پذیری در برابر آن همه اتفاقات تلخ همچنان باقی ماند اگر چه جاودانگی مردم رسید و عزت ایرانی رنگ زنده ای یافت و در برتری مردم؛ لیاقت برای داشتن حکومتی بهتر در گوشه های جهان شنیده شد اما دانشگاه بر خاطرات تلخ و تجربیات سختش افزود.

در شدت گرفتن بحران های فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و سیاسی شکاف های تعمیق شد و مشروعیت از دست رفته حاکمیت و آبروی ریخته شده حاکمان و بی حیایی رفتار ها و سخنان مسئولین اتفاقات سال گذشته همه به ناچاری استقرار سرکوب ارعاب رسید تغییر حکومت، اشاعه ترس برای مقابله با امید بر آمده از جنبش سبز بود در گذر از همه سختی ها و تلخی ها امید و اطمینان از تغییر همراه راه سبز شد تا جنبش سبز با امید شناخته شود اما دشمنی با روشنی و امید هراسی به سوی ترس آفرینی و شب اندیشی حاکمان مستبد رفت و هزینه های فراوانی را بر همه آزادی خواهان وارد ساخت با شجاعت و امید از آن خواهیم گذشت.

دانشگاه امروز انبوهی از فرزندانش را محروم از تحصیل و پشت درب های دانشگاه می بیند دانشجویان دربند هر روز بر شمارشان افزوده می گردد بی سابقه ترین محرومیت ها از تحصیل در دست اندازی و کنکور و گزینشی کردن و تعلیق و ستاره دار کردن دانشجویان سهمیه بندی ها خود را نشان داد به اخراج اساتید و مهاجرت نخبگان و تبعید اندیشمندان افزوده شد، اما بر خلاف خواست دشمنان دانشگاه، نه تنها دانشگاه ساکت نماند که حتی اوین رنگ دانشگاه گرفت و جوانه های پر شور جوان آن سازنده های امید و شور برای جنبش دانشجویی شدند و موتور پیش برنده جنبش سبز در دوران افزایش و سرکوب و ارعاب گردیدند و هزینه ها و سختی ها معیار پشتوانه پیروزی دانشجویان گردید.

ره آورد های جنبش داشجویی، دانشجویان زندانی و محروم از تحصیل را چون نور راه مازوجیای امیدواری معرفی نمود این روزها دانشگاه به اتهام آنکه موتور محرکه جنبش سبز است، آماج شدیدترین حملات قرار گرفته و دشمنان دانشگاه عظم تعطیلی دانشگاه مستقل و توقف آگاهی بخشی معرفت افزایی و دانشگاه و حذف علوم انسانی را دارند دانشگاهی مرده می خواهند و می خواهند یادی از 18 تیر و 16 آذر نباشد اما دانشگاه همچنان کابوس حاکمان خیره سر است در دام توطئه و فریب به نام اسلامی کردن نمی افتد تا دشمن ترین ها برای دانشگاه نیز از جرقه انداختن در انبار باروت اعتراض و ایستادگی و شجاعت دانشگاه هراس داشته باشد حال زنده ماندن 18 تیر را شاهدی بر ادعایمان می دانیم و می دانیم 18 تیر زنده می ماند تا نوید پویایی و پیروزی جنبشی باشد که آغاز کرده ایم.
جنبش دانشجویی امروز راه گذشته خود را با سرعت بیشتری می پیماید آگاهی بخش است و با شجاعت به پیش می رود جامع اش را میشناسد و روشنفکرانش را درمیابد پشتوانه روزنامه نگاران و فعالان سیاسی و مدنی است نفی خشونت روا داری را به فرهنگ جامعه پیوند زده است این روزها رهبران سبز را تنها نمیگذارد و فرصت ها را غنیمت میشمارد حال دانشجویان می خواهند منظم تر و هم دل تر فعالیت کنند. به تجربه های گذشته احترام بگذارند و ثبت کنند و در اختیار دیگران قرار دهند تا مزایایی فعالیت تشکیلاتی خود را نشان دهد امروز جنبش دانشجویی از تاکتیک زدگی می پرهیزد تا مبادا سر انجام بازی در فضای سخت و پر هزینه ی امروز به پشت و پا زدن به ارزش ها و پشت کردن به دوستان بیانجامد مراقب است تا کتیک ها خالی از تصمیم اصلی و استراتژی نباشد تا پیروزی نزدیک تر گردد و این بخش کوچکی از آنچه هست که می بینیم.
امروز خوشحالیم که در زندان نیز صدای رسا و بیدار دانشگاه را میشنویم که دوستانمان امید را زنده نگه داشته اند ندای آزادی خواهی ترانه استبداد ستیزی را فریاد می کنند خرسندیم که افتخار داریم در کنار یاران دبستانی مان باشیم و دانشجویان را همراه خود بیابیم و امیدواریم و میدانیم که بزودی دیدارمان در شادی و سرور سبزمان در جشن آزادی و دموکراسی حاصل می آید.
یازدهمین 18 تیرمان را سپری میکنیم و اینک تنها نیستیم در بی شماریمان رنگ سبز را برگزیده ایم و راه سبزمان سراسر امید است و با امید گام بر میداریم آگاهی پشتوانه ای است که شجاعت و صداقت را همراه با ما همراه کرده است و روح انسانی نفی خشونت را به ارمغان آورده و تثبیت ارزش ها نوید آینده ای سراسر آرامش و روحی پیشرفت داده است. می توانیم از 18 تیر شروع کنیم ، شروع میکنیم و نگاهی به گذشته می اندازیم و عظممان را جذب میکنیم تا تغییری بزرگ را بسرعت رقم بزنیم ما نیز به وظیفه مان عمل خواهیم کرد می دانیم دانشجوئیم و می خواهیم شرف و عزتمان را حفظ کنیم از هر روی می توانیم شروع کنیم هر جایی می توانیم شروع کنیم.
قصه نو شدن است و قصه تغییر است اینبار از خاطرات تلخمان شروع می کنیم از سختی ها عبور میکنیم می دانیم که سختی ها و تلخی های یکسال گذشته امید بیشتری را آفریده است می خواهیم عیدی بسازیم می خواهیم جشنی به پا کنیم می دانیم پیروز خواهیم شد.
پایان
مجید توکلی
16 تیر 1389 – زندان اوین، بند امنیتی 350"

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

آقای رامین، من دلقک، دزد، اوباش، تو چه هستی؟

آقای رامین(1)، من دلقک(2)، دزد، اوباش(3)، تو چه هستی؟

پانوشت:

(1): محمدعلی رامین، تئوریسین نظریه دروغ بودن هولوکاست. معاون مطبوعاتی وزیر ارشاد که پس از انتصاب با حضور در روزنامه های مختلف با هدف آشنایی بیشتر با اصحاب رسانه، آنها را با انواع کلمات توهین آمیز خطاب کرده و تهدید می کند..

(2): رامین در دیدار با روزنامه فرهیختگان، زمانی که با اعتراض خبرنگاران مواجه شد که "نمی شود زیر عکس سردبیر روزنامه " رضا نوربخش نشست و از آزادی بیان حرف زد"، خطاب به مدیر مسوول این روزنامه گفت:"شما اینجا یک مشت دلقک جمع کرده اید." پس از آن بخشی از خبرنگاران این روزنامه اخطار گرفتند و بخشی نیز تعدیل شدند.

(3): رامین در آخرین گشت و گذار رسانه ای خود به روزنامه کارون جنگ سر زده است و علاوه بر آن که تاکید کرده روزنامه هایی که هم جهت با خواست دولت نباشند، محکوم به نابودی هستند، گفته است:" كسانی كه تحت نام روزنامه‌نگار در حال حاضر بازداشت هستند، روزنامه‌نگار نیستند آنها دزدند و اوباش‌اند. همان كسانی كه سال‌هاست از خارج مدیریت و حمایت‌شان كرده‌اند و به آنها جایزه هم داده‌اند." وی همچنین در خصوص رسالت نقادی رسانه ها گفته است:" وظیفه نقد و نظارتی رسانه‌ها و مخالفان باید نقد و مخالفت با سیاست‌های استكباری و كشورهای مدعی غربی باشد."

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

شاید اگر خیاط می دانست آخر و عاقبتش همان کوزه ای است که کنار دستش گذاشت و سنگ می انداخت برای هر مرده ای، هیچ وقت کوزه ای نمی گذاشت و شمارش نمی کرد.
از همان ابتدا که کتاب تاریخ و معارف را دستمان دادید، خواندیم از قیام حسینی و خروش او بر یزید که می خواست تکیه زند بر مسند امیرالمومنین. هزار بار از درس های عاشورا گفتید و اشک می خواستید تا هموار کند راه بهشت را و امان نامه آن دنیایمان شود. بر هیچ یک از مرثیه های دروغینی که ساختید اشک نریختم که هیچ گاه نینوا با نعره های حاجی های دروغین که زبان شان به هر دشنامی باز می شود در کنار نام حسین، برایم تصویر نشد؛ اما عاشورا را دیروز به چشم دیدم. محشری به پا کرده بودند لشکریان یزید و چه چوب و زنجیری می زدند برای هر ریالی که گرفته بوند تا طیب و حلال شود به تمامی.
- ساعت 10 نشده بود که میدان امام حسین بسته شد. تمام راه ها برای ورود به خیابان انقلاب مسدود بود. یگان ویژه که به گاردی ها معروف شده اند، باتوم به دست، نعره می زدند و خفه شویی نثار هر کسی می کردند که سوال می کرد از کجا برود؟ گاز اشک آور دیگر اسپری خوش بو کننده شده است این روزها. همان ابتدا برای راهنمایی مردم به بخش های کناری، باتوم ها را بر سر و دست و پای مردم می زدند. پیر و جوان نداشت. زن و مرد هم فرقی نمی کرد. همان ساعت سر زنی از این ضربه شکست.
- مترو بهترین مسیر بود در آن بلبشو برای رسیدن به میدان آزادی. همان ابتدا چنان گارد راه را بست که چند قدم راه، طولانی شد برای رسیدن به آزادی.
- هیات های عزاداری هم نمی توانستند راهی باشند برای آن که در پناهشان چند قدمی پیش و پس رفت. همان اول کار منع شدند از عزاداری و بیرون آمدن. علم و کتل را بردند داخل هیات. شبیه همان سریال "شب دهم" بود و منع های حکومتی برای برگذاری تعزیه. چه خونی از مسلمان ها به جوش آمد برای این ممنوعیت و محرومیت از عزاداری. کشته هم دادند برای برگزاری تعزیه.
- از کوچه و پس کوچه ها به بهبودی رسیدم. آنجا بیش تر مردم بودند. "عزا عزا است امروز. روز عزا است امروز. ملت سبز ایران صاحب عزا است امروز." حرف بدی نبوده در تمام این سال ها؛ اما گاز بود که حواله مان می شد. این سو هم دست به کار شد. واکنش نتیجه معقول هر کنشی است. سنگ هم شد پاسخ گازها. هر چند قابل مقایسه نبودند و از پس هم بر نمی آمدند.
- یکی از پس کوچه های بهبودی هیاتی بود که می شد پناه گرفت. جوانی سیاه پوشیده بود برای امامش. فریاد می زد که دور شوید. چوبی از پشت پیراهنش بیرون زده بود. چنان نعره می زد و فحاشی می کرد که شک نکردم از سربازان صدوق یزید می شد اگر آن زمان بود. جمعیت هیات پشت سرش بود و برای رسیدن به قیمه راه می خواستند. یکی می گفت راه بدهید. آن یکی می گفت چوب ها را بردارید. تفرقه شد میان خودشان. چنان عصبانی شد که فراموش کرد آن هیات برای چه کسی بر پا شده. برای همین بود که گفت" ر..م توی این هیات. بگذار ببینم این ها چی می گن." چندتا شدند در یک لحظه. هر کدامشان وزن دو نفر را داشتند. صورت ها را یکی یکی با شال می پوشاند. به زنی که آهسته خطابش کرد "صورتت را چرا می بندی؟" سرسری جواب داد؛ اما " زنیکه ج...ه" هم گفت که زن را عصبانی کرد. خوبی اش این بود که زهرا و فاطمه (همسر و خواهرش) و مادرش کنار دستش بودند. آنها هم چنگ انداختند در صورت زن تا دیگر عاشورا بیرون نیاید و قیمه خورانشان را به هم نریزد.
- یکی از میان جمعیت فریاد زد الله اکبر. همان جوان عصبانی فحاش داد زد:"زر زر نکن" نهیبش زدیم که شرط رسیدن به حسین، الله اکبر است و گرنه حسین هم بی معنا می شود. "خفشه شو" جوابش بود و حمله کرد که سیلی بزند.
- با دخترکی همراه شدیم تا از میان خیل سپاه عزاداران بیرون بیاییم. در میان راه حاج آقایی را دیدیم که دست به محاسن سفیدنش می کشید و می گفت: "هیچ غلطی نمی تونند بکنند." راهش همان هیات خوش زبان ها بود. از کنارش رد شدیم و التماس دعایی خواستیم. گفت محتاجیم. گفتم:" حاج آقا التماس دعا. آقای چمران تشریف نمی آرید ببینید بچه ها را چطور می زنند؟ کفایت می کنه یا خیر؟" جا خورد؛ اما رفت.
- کوچه کناری را پایین می آمدیم که لشکری که گل به سر گرفته بود و سیاه پوش، در حال بالا رفتن بودند. همگی چوب ها را پشت داخل پیراهن ها پنهان کرده بودند. میاندارشان سن و سال دارتر بود. حاجی خطابش می کردند. تاکید می کرد "اگر با سنگ زدند، نترسید. فرار نکنید. با همان سنگ ها خودشان را بزنید." لفظ حاج آقا زمانی برایم ارج و قربی داشت. ارزش داشت. بوی معرفت و محبت می داد؛ اما لحن او بوی تعفنی از جنس قلبش داشت. همان ها بودند که از پشت به مردم بی دفاع حمله کردند. شلنگ و چوب و باتوم را از قبل در ساختمان در حال ساختی در همان نزدیکی پنهان کرده بودند.
- دود سیاه چنان آسمان را گرفته بود که انگار بیش از یک سطل زباله آتش زده اند. خیابان خوش یکی شده بود با آزادی. همه یک دست شعار می دادند. انگار فتح کرده اند. نشانه اش هم دو خودروی پلیسی بود که به آتش کشیده بودند. جوانی بسته کوچکی دستش بود و می گفت "ببینید چه پیدا کرده ام از ماشین پلیس." یک بسته پلاستیکی با گردی سفید بود.
- یکی از نیروهای نوپو جرات کرد و تا نزدیکی جمعیت پیش آمد. چند نفری زرنگی کردند و گرفتندنش. یکی می گفت بزن تا بمیره، چند نفری می گفتند نه گناه داره. جمع حکم به رهایی داد. هنوز نجات پیدا نکرده، باتومش را بلند کرد برای زدن. هم لباس هایش هم از دور شروع کردند به زدن گاز. آنقدر زدند که آزادی خفه شد از دود و بوی خفقان آور گاز. مردم راه می جستند برای نجات. آنها هم گاز می زدند و جلو می آمدند. تازه آن موقع بود که جرات پیدا کردند که "حرام زاده ها گم شوید"، "بزنید پدرسگ ها" را بگویند.
- ساعت از 2 گذشته بود که فریادهای حیدر حیدر بلند شد. پیش و پسشان یگان ویژه بود و آنها در میان. مجهز بودند به انواع سلاح سرد. گرمش را ندیدم اگر هم داشتند؛ اما همگی بی سیم به دست بودند و چوب در پیراهن.
- به میدان انقلاب که رسیدم، چنان سخت در میان گرفته بودنش که گویی قصد فرار دارد. کمی آن سوتر زنان و دختران چادری فریاد می زدند: "مرگ بر ضد ولایت فقیه. مرگ بر منافق." موتورسواران که حیدرگویان از کنارشان رد می شدند، با هم علامت پیروزی و لبخند مبادله می کردند. رنگ و بوی عزاداری نداشت تظاهراتشان. این سوی خیابان جمعیتی کمتر از 15 نفر در حال تماشای فریادها بودند که گروه یگان ویژه از راه رسید و فریاد زد بزنید حرام زاده ها را. چندتایی آمدند برای زدن و خوب هم زدند.
- شب تلویزیون چیزهایی نشان داد که ندیدم در تمام آن ساعات. از لحن ملایم پلیس برای تذکر و ارشاد و .... و من جز فحاشی چیزی نشنیدم.
- صبح شیخی در حال موعظه بود. از حق الناس گفت و اولویتش بر نماز. داستان معروف حلالیت طلبیدن پیامبر(ص) گفت در آخرین روزها و معترضی که بانگ برآورد در مسجد که عصای پیامبر بر تنش خورده. پیامبر نیز خود را آماده قصاص کرد تا حق الناس را به جای آورد. شما که زنجیر می زنید و قمه می کشید بر روی به قول خودتان این حرامیان، شما که حافظ دین شده اید، حق الناس ما را چه می کنید؟ از آخرت هم چیزی می دانید یا به همان اسکناس هایی که می گیرید قانعید؟