دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

مشق شب

یه روزی یه جایی خوندم؛
بچه ها؛
کاغذی بردارید
روی آن بنویسید، کبوتر زیباست
بنویسید، کلاغ بینهایت زشت است
بنویسید که آذر خوب است
بنویسید که آذرعروسک هم دوست دارد
تا شب جمعه آینده
مشقتان این باشد
که پدر، دندان دارد؛
اما نان ندارد که بخورد

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳

پانزده میلیون دلار غرور

کودک اشک ريزان از خانه حلبي‌‏اش بيرون مي‌‏آيد. گرسنه است و و قطعه ناني هرچند خشک، برايش دنيايي شادي است؛ اما بيش از سرما و تاريکي چيزي نصيبش نمي‌‏شود.
کمي آن سوتر،خيابان‌‏ها پرنور شده.شايد نور شادي بيافريند.
نيمکت‌‏نشينان مدرسه، با شوق فرار از ساعت کلاس به خيابان ريخته‌‏اند و هر چند لحظه يک بار ناسزايي نثار يک گوشه از دنيا مي‌‏کنند. هيچ‌‏ نمي‌‏دانند؛ اما در مقابل دوربين، از غارت و فروش اموال مردمي مي‌‏گويند که نمي‌‏شناسند. از زماني که پدرانشان نوجواني بيش نبودند. هرچه داشتيم در کاخ‌‏ها بود و کوخ‌‏نشينان هميشه بي‌‏بهره بودند. نوجوانان مي‌‏گويند.از فروش آب و خاک پدريشان، از خيانت، از توافقات پشت پرده و خيانت به ملت.آنان همچنان جمله‌‏هايي که سال‌‏ها است شنيده‌‏اند را دکلمه مي‌‏کنند.
کمي آن سوتر، خانه‌‏اي است بزرگ و زيبا.آن قدر بزرگ که براي تمام ملت است. نمايندگان فرياد سر مي‌‏دهند که خيانت است.يک باره زير عهد و پيمان‌‏هاي چند ماه قبل مي‌‏زنند و با غرور 15ميليون دلار از کيسه ملت هزينه غرورشان مي‌‏کنند. هرچند هزينه‌‏اي گزاف است؛ اما به کيسه هيچ‌‏يک برنخورد. تاو را از کشور راندند تا خود که توان ساخت پرچ هواپيما را ندارند، فرودگاه بسازند.
کودک همچنان به دنبال نان است. شايد شادي‌‏اش مثل هرشب در خواب کامل شود.