دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴

لکه های تنها


اين مطلب رو يکي از دوستان مترجمم ترجمه کرده بود؛ اما چون نثرشو دوست نداشتم ، بازنويسيش کردم به طوري که اصل داستان تغيير نکرد.
شب و آسمان ستاره باران. من بودم و او. همچون هميشه آرام بود و به صدايم گوش مي‌‏کرد.
ستاره‌‏ام در آسمان چشمکي زد و ناگهان آسمان دو نيمه شد.
در آن سياهي راهي ديدم سفيد و روشن که تا بي‌‏انتها ادامه داشت.
راه سفيد بود و تنها لکه‌‏هاي دو جفت پا در آن نقش شده بود. لکه‌‏ها همه جا بودند. در کنار هم؛ اما . . . اما در نقطه‌‏اي قطع شد و تنها يک لکه بود.
يعني. . . يعني آنجا من تنها بودم؟! او مرا تنها گذاشته بود. آنجا من به او احتياج داشتم. دلتنگ و خسته بودم و شک، ترديد و ترس از آينده، دلم را آشفته بود.
اما او مرا تنها گذاشته بود. در آن راه سفيد بازهم لکه‌‏هاي تنها بودند. از اين تنهايي دلم گرفت. با خشم نگاهش کردم. مثل هميشه آرام بود. مهربان و عميق مثل هميشه به چشمانم نگاه کرد.گويي همه چيز را در نگاهم خواند. نگاه از من گرفت و به اولين لکه تنها نگاه کرد. خود را ديدم و او را.
اما . . . او مرا به دوش گرفته بود و مي‌‏رفت.آن قدر رفت تا توان ايستادن پيدا کردم و خود به راه افتادم. از همان جا بود که لکه‌‏ها دوباره جفت شد.
دوباره نگاهش کردم. او هميشه با من بود و هيچ‌‏گاه تنهايم نگذاشته بود. او که خدايم بود مرا به دوش کشيده بود تا لحظه‌‏اي نايستم.

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۴

رودر رو با منتخب


شوک انتخابات هنوز تمام نشده بود.هنوز هم چشم دخترک خبرنگاري که طي دو هفته در وزارت کشور در انتظار نتيجه انتخابات بود، سرخ سرخ بود. هنوز باور نداشت.مثل خيلي‌‏هاي ديگر.حتي مثل منتخب و هوادا‌‏رانش.
هفتم تير بود و ديداري ناگهاني با خانواده بازماندگان آن روز شوم در سال‌‏هاي اول انقلاب، با منتخب جديد.
هيچ يک حاضر به رفتن نبودند.يکي- دونفر هم که مي‌‏خواستند بروند، يا چادر نداشتند يا مانتو تا قوزک پا.
گفتم من مي‌‏روم. نگاهي به سر تا پايم کردند. ساده بودم و بي‌‏آرايش و سراپا سياهپوش. مطابق با استاندارد.
راهي‌‏ام کردند. نمي‌‏دانستم چگونه بايد باشم؛ اما سوال داشتم. سوالاتي که هيچ‌‏گاه پاسخ نداده بود و به تمسخر از کنارشان رد شده بود.
به خيابان امام رفتم. ساختمان قديم مجلس. يک بار ديگر هم رفته بودم, آن زمان ششمي‌‏ها آنجا بودند. وقتي رفتند، هفتمي‌‏ها جايشان را به بهارستان منتقل کردند و رييس‌‏شان دودستي ساختمان مجلس را تقديم منتخب کرد.
دعوت داشتيم؛ اما باز هم سين جيم شديم. لباس سبزها نگذاشتند برويم. تا مرد چشم آبي آمد. بار ديگري هم او را ديده بودم. آن زمان که در مهر در مقابلش قرار گرفتم. از کار حرفه‌‏اي خبرنگاري پرسيد؟ اين که چطور دست خالي نبايد از جايي بيايي، سوال بي جواب، بي معناست. او امروز در کنار منتخب قرار دارد. ارتباط خبرنگاران و منتخب را جوش مي‌‏دهد. واسطه شد؛ اما نگذاشتند. تماسي تلفني گرفت. چند زن چادري هم آمدند. عامي بودند. گفتند کيف‌‏ها را تحويل بدهيد. يکي‌‏شان با لحني خاص گفت: رييس جمهور بسيجي باز هم بازرسي مي خواد؟!
آنها رفتند و من باز ماندم. بازهم تلفن و اين بار اجازه ورود يافتيم. از حياطي که يک سويش سالن بود گذشتيم. وارد سالني شديم. نگاه‌‏ها از ابتدا سنگين بود.
دو رديف صندلي در دو طرف سالن بود. يک طرف مردان و طرف راست زنان نشسته بودند. تا جلو رفتم. خواستم نزديک تريبون باشم. هر قدمي که بر مي‌‏داشتم و جمعيت را پشت سر مي‌‏گذاشتم سنگيني هيکل نحيفم بيشتر مي‌‏شد. آخر جايي پيدا نکردم و به عقب بازگشتم و به گوشه‌‏اي ميان زنان سياه‌‏پوش که تنها چشمهايشان پيدا بود، نشستم. از عقب سر و صدايي زنانه و سنگين آمد که براي کنار دستي‌‏ام تحليلي از اوضاع چندروزه مي‌‏داد." بله ايشون مورد تاييد آقا هستند." "خدا را شکر که بالاخره ايشون آمدن." " شايد بتونن سر و ساموني به اين اوضاع بدن." "بعله، چي بود اين سالا، چقدر زجر کشيديم". زن انگار فهميد که گوش به حرفاش دارم. صدايش را قطع کرد. وقتي برگشتم ببينم کيست؟ ساکت شد. نگاهي سنگين به من کرد. مثل اين که به يک خائن نگاه مي‌‏کند. با شتاب دست به مقنعه بردم. کاملا جلو بود و تار مويي بيرون نبود.
يک باره ولوله شد. سلام و صلوات‌‏ها بلند شد و همه ايستادند. متحير بودم. سرود ايران که پخش نشد؛ اما شعارها خبر از ورود منتخب داشت. "صل علي محمد ياور رهبر آمد." صدايي که يک صدا ادامه داشت. تا همه به سکوت فراخوانده شدند؛ اما زنان همچنان ايستاده بودند. آنان که عقب‌‏تر نشسته بودند، فرياد مي‌‏زدند: خانم‌‏ها بنشينيد. همه مي‌‏خوان آقارو ببينن. ما با اصرار ايشون رو زيارت کرديم. بشينيد.
دقايق گذشت. منتخب از جنبش عاشورا گفت و جنبش انقلاب. ( اين کلمات به دليل آن که بار معنايي سياسي دارد، به دستور مديرعامل محترم به حرکتي انقلابي تغيير کرد) از انقلاب 84 گفت. از اين که تداعي کننده انقلاب 57 نيست و خود انقلابي ديگر آغاز کرده و...
جلسه تمام شد. همه هجوم بردند به طرف منتخب. من هم رفتم. به زور ضبط را جلوي دهانش بردم. از تبديل حساب ذخيره ارزي به صندوق ذخيره ارزي که دست دولت را براي استفاده‌‏ از درآمدهاي نفتي براي هزينه‌‏هاي جاري محدود می کرد و با وجود اصرار خاتمی مجلس هنوز آن را تاييد نکرده. پرسيدم که آيا قبول دارد يا خير و چه خواهد کرد؟ با چشمان ريزش نگاهي کرد و سر به چپ و راست چرخاند. دهانش تا نيمه باز شد. باز به چپ و راست چرخيد. اين بار گفت:" تيم اقتصادي دارم. تيم اقتصادي قوي دارم که تمام برنامه‌‏هايم را خواهند گفت."
دوباره پرسيدم: پس کي مي‌‏گوييد؟ آيا سال آينده کمي دير نيست؟ همه منتظر برنامه‌‏ها هستند.
سرچرخاند و پشت کرد و گفت:" نه."
جمعيت عقبم زد.
زني با صداي بلند صدا کرد: هر وقت خواستي خطا کني، به ياد 72 تن باش. آنها بالاي سر تو در پروازند. گفت و گفت تا يکي امر به سکوتش کرد. زن با خشم گفت: تازه به چشمه رسيده‌‏ايم, مي‌‏خواهيم حرف بزنيم.
مردي بچه به بغل جلو آمد. 2 يا 3 سال بيشتر نداشت. بچه را به طرف منتخب هل داد و گفت: در اين روزها براي شما کلي تبليغ کرد. فقط اسم شما ورد زبانش بود.
دوباره خود را به ميان جمعيت راندم. اين بار از تغيير موانع سخنگوي فرهنگيش پرسيدم که از خواننده‌‏هاي آن سوي آب دعوت به حضور و فعاليت در ايران کرده بود؛ اما هفته قبل تند و پرخاشگر بود.
اين بار شايد خواست جواب دهد. احتمالا مي‌‏خواست بگويد که نمي‌‏دانم که مرد چشم‌‏ آبي در حالي که مرا به عقب مي‌‏کشيد، گفت: آقا، ستاد جواب داده. ستاد کامل جواب داده.
به صورت مرد چشم‌‏آبي نگاه کردم. نگاهش را دزيد. مي‌‏دانم که از حياي محرم و نامحرم نبود. چشم انداختم به چشمانش و گفتم: چقدر تفاوت بين امروز و ديروزتان پيدا شده. ديروز فقط جواب مي‌‏خواستيد و امروز مانع جوابگويي هستيد؟ خنديد. نه از ذوق که از سر تحقير.
از پا ننشستم. يک بار ديگر جلو رفتم. صبح شنيده بودم که ويزاي سفر رييس هفتمي‌‏ها به ايتاليا همان روز لغو شده.
از آن پرسيدم.
گفت:" بي‌‏خبرم."
گفتم: حال که خبردار شديد.
گفت:" ما با آنها مشکل نداريم. آنها با ما مشکل دارند."
گفتم: مي‌‏دانم؛ اما انتخابات، انتخابات چقدر در اين مساله موثر بوده؟
باز گفت:" آنها با ما مشکل دارند. ما مشکلي با آنها نداريم."
يک بار ديگر به عقب کشيده شدم و او در ميان جمعيتي که نامه به دستش مي‌‏دادند و شماره منزلش را براي درد و دل روزانه‌‏شان مي‌‏خواستند، گم شد و من خسته و بي‌‏جواب بازگشتم.