دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

رنگی از زندگی

مادر مرد از بس که جان ندارد.
چقدر اون شب این جمله رو توی ذهنم جابه جا کردم. انگار تازه فهمیدم علی حاتمی چی گفته. همون وقت که خاک غربت نشست تو وجودمون. اون وقت جون گرفت تموم لحظه هایی که آسون ازش گذشتم.شاید به خاطر همین بود که به بهرام هم گفتم.حتی فکر غربتشو نکردم. انگار خواستم بگم؛ "تو هم از اون همه راه دور خداحافظی کن.خواستی شمعی روشن کن.حتی اشک بریز." هق هق گریه هاشو که شنیدم فهمیدم مصیبت براش بزرگتر از ذهن من بود.تازه یادم افتاد وقت رفتنش شاد بود و سرپا.یادم نبود تصویرش هنوز تو ذهنش همونه که دیده بود نه اون شب توی رخت خواب و اورژانس.یادم رفت اون روزهارو یه جور دیگه می شمره. مثل من که بار آخر گفتم: بیدی نیست که از این بادا بلرزه. انگار ابهتش بیش از این بود که مرگ جرات کنه براش سفره پهن کنه.
آقا که رفت دل خوش بودیم.انگار هنوز جای خنده و زندگی بود. بود که بخونه. بود که جمله به کنایه و طنز بگه و بود که هر از گاهی همه و دور هم جمع کنه. اما انگار رفتنش بوی شکستن داشت. شکست ستون جمع. و اون چقدر آرام خوابید بس که گفت" انا لله و انا الیه راجعون".

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۵

وزیر استیضاحی خاتمی

مصاحبه من با خرم، وزیر استیضاحی خاتمی رو در ایلنا، اینجا بخونید

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵

یک سفر. . . . . خدای بزرگ اون بالا

من عاشق این جمله فیلم هام که می گه "پس این خدای بزرگی که ازش حرف می زنید کجاست؟"
منم این جمله رو گاهی می گم.هرکی هم که می شنوه، لبشو گاز می گیره و هرچی هم که بی خدا باشه، سری تکون می ده و از آخرت می ترسوندم.
اما من ایمان دارم که اون خدای بزرگی که همین دندون به لب ها موقع دروغ بافی و غیبت نمی بینندش، اون قدر دستش گرم و مهربونه که هروقت دست بهش دراز کردم، گرفتتم.مثل اون شب.
شبی که تهی شدم از درون.
نمی دونم چه جوری رفتم پای کوه.یه چیزی بهم می گفت که اون بالا منتظرمه.
رفتم.نفسهام یکی در میون می زد.هوای بهار، اون بالا عین سرمای زمستون بود.
چند بار داشتم می افتادم.اما دست به سنگا گرفتم و رفتم.
نشسته بود.بزرگ بود و پر هیبت.اول انگار خجالت کشیدم.صداش کردم.جوابمو نداد.بهم نگاه نمی کرد.دوباره و سه باره، بازم جواب نداد.فکر کردم باهام قهر کرده.خیلی وقت بود که صداش نکرده بودم.
فریاد زدم.تنهام.می فهمی؟داغونم، می دونی؟ میون زمین و آسمونت آویزونم، می بینی؟ فقط ...فقط بذار سرمو بذارم رو شونت.
شونه هاش بزرگ بود و محکم.دستشو که کشید روی سرم، دلم محکم شد.دیگه قلبم آروم می زد.همون جا خوابم برد.

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

دو ساعت با خرم


ديروز احمد خرم مهمان خبرگزاري بود. از هيبت وزارت چيزي همراه نداشت. انگار بعد از استيضاح در این دو سال،بیشتر از 10 سال عمر کرده. زمان استيضاحش که هنوز چهره‌‏اش مغرور بود، 45 ساله مي‌‏رسيد، اما ديروز 55 ساله بود، شايد چون غرور آن روزها را همراه نداشت دير گرم گرفتيم.شايد هم از بهتي که در صورتش بود، جا خورديم. نگاه‌‏هايي طولاني و کمي کسل.
خرم، از ابتداي شروع مجلس هفتم در تيررس نگاه مجلس قرار گرفت، شايد چون او تنها کسي بود که از تحصن مجلس ششم حمايت کرده بود.
حرف براي گفتن زياد داشت.اتهاماتي که هرچند ثابت نشد، اما مانع ادامه کار او شد که مي‌‏خواست فرودگاه امام را ثبت در افتخاراتش کند.پروژه‌‏اي که بعد از بيش از 30 سال هنوز خيال پايان ندارد.
کرسي که خرم قرار بود 4 سال بر آن بنشيد، همان جايي است که راه توسعه از آن مي‌‏گذرد و شايد به قول خودش چون قرار به حرکت در اين بخش نيست او برکنار شد.مثل دادمان که سقوط کرد
نزدیک به دو ساعت مهمان ما بود.از فرودگاه امام گفت.از توسعه کشور که تنها با توسعه راه ها امکان پذیر است.وقتی از اتهاماتش پرسیدیم برآشفت.حق داشت.اتهاماتی که ثابت نشد و تنها او را از مدیریت دور کرد.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵

ارشادهای خیابانی تهران




سال‌‏هاست که دلخوشيم به اين که با آمدن تابستان، زندگي رنگ مي‌‏گيرد و برخلاف ديگر سال‌‏ها و ماه‌‏ها شهر عزادار نيست؛ اما هم‌‏زمان با هر تابستان و پيش از رنگارنگ شدن شهر، زمزمه‌‏هاي مبارزه با مفاسد و يا ارشاد بدحجابان و بي‌‏حجابان هم بالا مي‌‏گيرد.
اين که برخي که تعدادشان در شهر 12ميليوني تهران کم نيز هست پا از حد فراتر گذاشته و در بسياري موارد اعتراض زنان را نيز در پي دارد؛ اما آن قدر نيست که فريادها را بلند کند.فريادهايي که به دنبال آن تصميم‌‏ها و برخوردهاي غير منطقي و غير عقلاني را به دنبال دارد.آن هم نه با هدف مبارزه يا ارشاد ؛ بلکه با هدف مهرزدن بر دهان معترضان.
مرشدان در شرايطي راهي خيابان شده‌‏اند که هيچ حد و فلسفه‌‏اي براي حجاب معقول برايشان تعريف نشده. فقط بحث بر سر اين است که با برحجابان مبارزه شود. در اين شرايط اعمال سليقه بسيار مصداق پيدا مي‌‏کند.چرا که يک فرد در شرايطي که از يک نظر داراي حجاب مناسب است از ديدگاهي ديگر بد حجاب محسوب مي‌‏شود. نکته بد.تر آن که اين افراد براي ارشاد بايد کمي هم دچار ارعاب شوند. چرا که يک شب را بايد در کنار زنان و دختران خياباني به صبح برسانند.
سال 81 بود که براي تهيه گزارش به وزرا رفته بودم.قاضي يکي از شعبات در شرايطي دختري را به جرم مانتوي کوتاه به 50 هزار تومان جريمه کرد که دقايقي پيش از آن دختر ديگري را با مانتويي کوتاه‌‏تر و حجابي نامعقول بي‌‏جريمه راهي کرده بود.
وقتي به اعتراض سوال کردم، گفت: اين دختر بيش از ديگري نگا‌‏ها را به خود جلب مي‌‏کرد.
در اين شرايط هم مسلما به همين شيوه عمل خواهد شد. نگاه هر يک از ماموران ارشاد که بيشتر به سوي زن يا دختري جلب شود، همان، يکي از موارد و مصاديق فساد و برحجابي است.

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

خط قرمز

مرجان همیشه دوست داره که پاهاشو اونور خط قرمز بذاره.
من اولا فکر می کردم که خط ،خطه. چه رنگی، فرق نداره.مهم هم نیست که کجای خط باشی.اما الان خط برام معنا پیدا کرده.
قشنگ ترین خط اونه که قرمز باشه بعد محکم کشیده بشه روت.

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴

فقط همین که نوشتم

جیرجیرک به خرسه گفت دوستت دارم.
خرسه گفت:الان وقت خواب زمستونی منه.بهار که شد راجعبش صحبت می کنی.
خرسه رفت خوابید؛ اما نمی دونست که عمر جیرجیرک فقط سه روزه.