دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

رنگی از زندگی

مادر مرد از بس که جان ندارد.
چقدر اون شب این جمله رو توی ذهنم جابه جا کردم. انگار تازه فهمیدم علی حاتمی چی گفته. همون وقت که خاک غربت نشست تو وجودمون. اون وقت جون گرفت تموم لحظه هایی که آسون ازش گذشتم.شاید به خاطر همین بود که به بهرام هم گفتم.حتی فکر غربتشو نکردم. انگار خواستم بگم؛ "تو هم از اون همه راه دور خداحافظی کن.خواستی شمعی روشن کن.حتی اشک بریز." هق هق گریه هاشو که شنیدم فهمیدم مصیبت براش بزرگتر از ذهن من بود.تازه یادم افتاد وقت رفتنش شاد بود و سرپا.یادم نبود تصویرش هنوز تو ذهنش همونه که دیده بود نه اون شب توی رخت خواب و اورژانس.یادم رفت اون روزهارو یه جور دیگه می شمره. مثل من که بار آخر گفتم: بیدی نیست که از این بادا بلرزه. انگار ابهتش بیش از این بود که مرگ جرات کنه براش سفره پهن کنه.
آقا که رفت دل خوش بودیم.انگار هنوز جای خنده و زندگی بود. بود که بخونه. بود که جمله به کنایه و طنز بگه و بود که هر از گاهی همه و دور هم جمع کنه. اما انگار رفتنش بوی شکستن داشت. شکست ستون جمع. و اون چقدر آرام خوابید بس که گفت" انا لله و انا الیه راجعون".