یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

حس لزج آکسارای - 1

ایرانی بودن همیشه حس لذت بخشی به من می‌دهد. حسی به لذت بخشی خوردن یک بستنی. اما این حس فوق‌العاده، گاهی لزج می‌شود.
تعریف این حس برای خودم هم سخت می‌شود. انگار بین زمین و آسمان رها شده‌ام و آویزانم.
شکل کامل شده این حس را وقتی ساعتی در "آکسارای" قدم زدم، به خوبی شناختم.
آکسارای خیابان ایرانی‌های استانبول است. این خیابان تا چند سال پیش محله رومانیایی‌ها بوده و الان محله اصلی ایرانی‌ها است.
وقتی می‌خواهی به این محله بروی، همه حذرت می‌دهند. در نهایت تاکید می‌کنند که تنها نرو.
آکسارای تقریبا همان است که در فیلم‌های ایرانی از ترکیه می‌بینیم. از خلافکارانش تا ناامنی‌اش.
ترسناک نیست. یعنی خیلی ترسناک نیست. حداقل بافت رویی آن؛ اما اگر دقیق شوید بسیار رقت‌انگیز است.
رقت‌انگیز است وقتی دختر 15 ساله‌ای را می‌بینی که اصرار دارد 19 ساله‌ است؛ اما فیزیک بدنش مانع از پذیرش دروغش می‌شود.
آرایشش با آن خط سیاهی که به عنوان سایه برای خودش کشیده و دامن کوتاهی که بیشتر حکم تزیین را دارد، خیلی جلب توجه می‌کند و به قول خودش تابلو است.
روی یک صندلی نشسته بود و منتظر رفیقش(اصطلاحی که خودش برای دوست پسرش به کار برد) است. دو هفته قبل از شهسوار فرار کرده و به استانبول آمده ، حالا به جای درس خواندن نانش را از تنش در می‌آورد.چون قرارداد بین او و رفیقش این است که هرکس خرج خودش را بدهد.
مهسا خیلی کودکانه می‌خندید و در آرزوی رفتن به آلمان است. شاید هم دو هفته دیگر به ایران و شهسوار برگردد.
ایرانی بودن همیشه برایم لذت بخش بوده؛ حتی از بستی خوردن هم بیشتر.

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

رو در رو با منتخب

این مطلب را سال 84 و به مناسبت دیدار احمدی نژاد با خانواده شهدای هفتم تیر نوشتم و همان زمان هم با کمی تاخیر بر روی چارسوق قرار دادم.
آن دیدار در اولین سال انتخاب احمدی نژاد به عنوان رییس جمهور ترتیب داده شده بود. انتشار مجدد این مطلب در چهارمین سالگرد آن دیدار، بیشتر برای تجدید خاطره و یادآوری آن روزها است.

شوک انتخابات هنوز تمام نشده بود.هنوز هم چشم دخترک خبرنگاري که طي دو هفته در وزارت کشور در انتظار نتيجه انتخابات بود، سرخ سرخ بود. هنوز باور نداشت.مثل خيلي‌‏هاي ديگر.حتي مثل منتخب و هوادا‌‏رانش.هفتم تير بود و ديداري ناگهاني با خانواده بازماندگان آن روز شوم در سال‌‏هاي اول انقلاب، با منتخب جديد.هيچ يک حاضر به رفتن نبودند.يکي- دونفر هم که مي‌‏خواستند بروند، يا چادر نداشتند يا مانتو تا قوزک پا.گفتم من مي‌‏روم. نگاهي به سر تا پايم کردند. ساده بودم و بي‌‏آرايش و سراپا سياهپوش. مطابق با استاندارد.راهي‌‏ام کردند. نمي‌‏دانستم چگونه بايد باشم؛ اما سوال داشتم. سوالاتي که هيچ‌‏گاه پاسخ نداده بود و به تمسخر از کنارشان رد شده بود.به خيابان امام رفتم. ساختمان قديم مجلس. يک بار ديگر هم رفته بودم, آن زمان ششمي‌‏ها آنجا بودند. وقتي رفتند، هفتمي‌‏ها جايشان را به بهارستان منتقل کردند و رييس‌‏شان دودستي ساختمان مجلس را تقديم منتخب کرد.دعوت داشتيم؛ اما باز هم سين جيم شديم. لباس سبزها نگذاشتند برويم. تا مرد چشم آبي آمد. بار ديگري هم او را ديده بودم. آن زمان که در مهر در مقابلش قرار گرفتم. از کار حرفه‌‏اي خبرنگاري پرسيد؟ اين که چطور دست خالي نبايد از جايي بيايي، سوال بي جواب، بي معناست. او امروز در کنار منتخب قرار دارد. ارتباط خبرنگاران و منتخب را جوش مي‌‏دهد. واسطه شد؛ اما نگذاشتند. تماسي تلفني گرفت. چند زن چادري هم آمدند. عامي بودند. گفتند کيف‌‏ها را تحويل بدهيد. يکي‌‏شان با لحني خاص گفت: رييس جمهور بسيجي باز هم بازرسي مي خواد؟!آنها رفتند و من باز ماندم. بازهم تلفن و اين بار اجازه ورود يافتيم. از حياطي که يک سويش سالن بود گذشتيم. وارد سالني شديم. نگاه‌‏ها از ابتدا سنگين بود.دو رديف صندلي در دو طرف سالن بود. يک طرف مردان و طرف راست زنان نشسته بودند. تا جلو رفتم. خواستم نزديک تريبون باشم. هر قدمي که بر مي‌‏داشتم و جمعيت را پشت سر مي‌‏گذاشتم سنگيني هيکل نحيفم بيشتر مي‌‏شد. آخر جايي پيدا نکردم و به عقب بازگشتم و به گوشه‌‏اي ميان زنان سياه‌‏پوش که تنها چشمهايشان پيدا بود، نشستم. از عقب سر و صدايي زنانه و سنگين آمد که براي کنار دستي‌‏ام تحليلي از اوضاع چندروزه مي‌‏داد." بله ايشون مورد تاييد آقا هستند." "خدا را شکر که بالاخره ايشون آمدن." " شايد بتونن سر و ساموني به اين اوضاع بدن." "بعله، چي بود اين سالا، چقدر زجر کشيديم". زن انگار فهميد که گوش به حرفاش دارم. صدايش را قطع کرد. وقتي برگشتم ببينم کيست؟ ساکت شد. نگاهي سنگين به من کرد. مثل اين که به يک خائن نگاه مي‌‏کند. با شتاب دست به مقنعه بردم. کاملا جلو بود و تار مويي بيرون نبود.يک باره ولوله شد. سلام و صلوات‌‏ها بلند شد و همه ايستادند. متحير بودم. سرود ايران که پخش نشد؛ اما شعارها خبر از ورود منتخب داشت. "صل علي محمد ياور رهبر آمد." صدايي که يک صدا ادامه داشت. تا همه به سکوت فراخوانده شدند؛ اما زنان همچنان ايستاده بودند. آنان که عقب‌‏تر نشسته بودند، فرياد مي‌‏زدند: خانم‌‏ها بنشينيد. همه مي‌‏خوان آقارو ببينن. ما با اصرار ايشون رو زيارت کرديم. بشينيد.دقايق گذشت. منتخب از جنبش عاشورا گفت و جنبش انقلاب. ( اين کلمات به دليل آن که بار معنايي سياسي دارد، به دستور مديرعامل محترم به حرکتي انقلابي تغيير کرد) از انقلاب 84 گفت. از اين که تداعي کننده انقلاب 57 نيست و خود انقلابي ديگر آغاز کرده و...جلسه تمام شد. همه هجوم بردند به طرف منتخب. من هم رفتم. به زور ضبط را جلوي دهانش بردم. از تبديل حساب ذخيره ارزي به صندوق ذخيره ارزي که دست دولت را براي استفاده‌‏ از درآمدهاي نفتي براي هزينه‌‏هاي جاري محدود می کرد و با وجود اصرار خاتمی مجلس هنوز آن را تاييد نکرده. پرسيدم که آيا قبول دارد يا خير و چه خواهد کرد؟ با چشمان ريزش نگاهي کرد و سر به چپ و راست چرخاند. دهانش تا نيمه باز شد. باز به چپ و راست چرخيد. اين بار گفت:" تيم اقتصادي دارم. تيم اقتصادي قوي دارم که تمام برنامه‌‏هايم را خواهند گفت."دوباره پرسيدم: پس کي مي‌‏گوييد؟ آيا سال آينده کمي دير نيست؟ همه منتظر برنامه‌‏ها هستند.سرچرخاند و پشت کرد و گفت:" نه."جمعيت عقبم زد.زني با صداي بلند صدا کرد: هر وقت خواستي خطا کني، به ياد 72 تن باش. آنها بالاي سر تو در پروازند. گفت و گفت تا يکي امر به سکوتش کرد. زن با خشم گفت: تازه به چشمه رسيده‌‏ايم, مي‌‏خواهيم حرف بزنيم.مردي بچه به بغل جلو آمد. 2 يا 3 سال بيشتر نداشت. بچه را به طرف منتخب هل داد و گفت: در اين روزها براي شما کلي تبليغ کرد. فقط اسم شما ورد زبانش بود.دوباره خود را به ميان جمعيت راندم. اين بار از تغيير موانع سخنگوي فرهنگيش پرسيدم که از خواننده‌‏هاي آن سوي آب دعوت به حضور و فعاليت در ايران کرده بود؛ اما هفته قبل تند و پرخاشگر بود.اين بار شايد خواست جواب دهد. احتمالا مي‌‏خواست بگويد که نمي‌‏دانم که مرد چشم‌‏ آبي در حالي که مرا به عقب مي‌‏کشيد، گفت: آقا، ستاد جواب داده. ستاد کامل جواب داده.به صورت مرد چشم‌‏آبي نگاه کردم. نگاهش را دزيد. مي‌‏دانم که از حياي محرم و نامحرم نبود. چشم انداختم به چشمانش و گفتم: چقدر تفاوت بين امروز و ديروزتان پيدا شده. ديروز فقط جواب مي‌‏خواستيد و امروز مانع جوابگويي هستيد؟ خنديد. نه از ذوق که از سر تحقير.از پا ننشستم. يک بار ديگر جلو رفتم. صبح شنيده بودم که ويزاي سفر رييس هفتمي‌‏ها به ايتاليا همان روز لغو شده.از آن پرسيدم.گفت:" بي‌‏خبرم."گفتم: حال که خبردار شديد.گفت:" ما با آنها مشکل نداريم. آنها با ما مشکل دارند."گفتم: مي‌‏دانم؛ اما انتخابات، انتخابات چقدر در اين مساله موثر بوده؟باز گفت:" آنها با ما مشکل دارند. ما مشکلي با آنها نداريم."يک بار ديگر به عقب کشيده شدم و او در ميان جمعيتي که نامه به دستش مي‌‏دادند و شماره منزلش را براي درد و دل روزانه‌‏شان مي‌‏خواستند، گم شد و من خسته و بي‌‏جواب بازگشتم.

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۷

جنس سوم؛ دختران پسرنما


شلوار سبز شش جیب، آستین هایی تا آرنج بالا كشيده، موهای کوتاه و صورت و دست های آفتاب سوخته که بین انگشتانش سیگار باریک «بهمن» دود می شود.

«پشت موتور که می شینم، عمراً بفهمی که دخترم. تا خود فشم کورس میذارم.»

هنوز یک سالی درس دارد تا دیپلم بگیرد. پاتوقش پارک است، اگر پلیس اجازه دهد. با پسرها مشکل ندارد چون با آن ها دوست است. دوستی ای از جنس پسرانه. فقط اگر ببیند که پسری مزاحم یك دختر شده، چاقوی ضامن دارش را در می آورد.

«یکی دوبار خط انداختم رو دست و بالشون. بس که پررویی کردن. دنبال یه دختر ۱۴، ۱۵ ساله افتاده بودند.»

اسمش «نرگس» است؛ اما با تیپ «کماندو»یی که دارد و صورتی که بارها و بارها تیغ زده تا زمخت و پرمو شود، خیلی شبیه نرگس ها نیست.

دختران پسرنما، گروهی از دختران هستند که تصور می کنند داشتن ظاهر پسرانه به آن ها آزادی و امتیازهای بیشتری می دهد. این گونه رفتار، بیشتر در دوران نوجوانی و در بین دخترانی مشاهده می شود که بیشتر در تنگناهای تبعیض جنسیتی هستند و بعد از گذر
از دوره نوجوانی نیز این رفتارهای پسرانه را کنار می گذارند.

گزارش دختران پسرنما را در زیگ زاگ بخوانید.

جنس سوم؛ دختران پسرنما

شلوار سبز شش جیب، آستین هایی تا آرنج بالا كشيده، موهای کوتاه و صورت و دست های آفتاب سوخته که بین انگشتانش سیگار باریک «بهمن» دود می شود.«پشت موتور که می شینم، عمراً بفهمی که دخترم. تا خود فشم کورس میذارم.»هنوز یک سالی درس دارد تا دیپلم بگیرد. پاتوقش پارک است، اگر پلیس اجازه دهد. با پسرها مشکل ندارد چون با آن ها دوست است. دوستی ای از جنس پسرانه. فقط اگر ببیند که پسری مزاحم یك دختر شده، چاقوی ضامن دارش را در می آورد.«یکی دوبار خط انداختم رو دست و بالشون. بس که پررویی کردن. دنبال یه دختر ۱۴، ۱۵ ساله افتاده بودند.»اسمش «نرگس» است؛ اما با تیپ «کماندو»یی که دارد و صورتی که بارها و بارها تیغ زده تا زمخت و پرمو شود، خیلی شبیه نرگس ها نیست.

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

کتاب آشپزی ایتالیایی با تصویرگری ایرانی


اولین کتاب آشپزی ایتالیایی که توسط تصویرگران ایرانی تصویرگری شده، به دو زبان فارسی و ایتالیایی منتشر شد و روز شنبه رونمایی می‌شود.
"100 مزه خوشمزه و 100 تصویر بامزه"، نام کتاب آشپزی غذاهای ایتالیایی است که توسط 21 تصویرگر ایرانی تصویرگری شده است.
این کتاب با حضور "الساندرا چیماتوریبوس"، تصویرگر ایتالیایی، در کارگاه تصویرگری سه روزه ای که در 28 تا 30 فروردین ماه سال جاری در باغ فرمانیه، محل اقامت سفیر ایتالیا در تهران، برگزار شد، تصویرگری شد.
100 غذای ایتالیایی به نحوی انتخاب شده که با ذائقه ایرانی ها مطابقت داشته باشد. کتاب به پیشنهاد علی بوذری و با حمایت سفارت ایتالیا طراحی و منتشر شده است.
آقای بوذری، مدیر پرژه، در مقدمه کتاب نوشته است:" غذای ملی هر کشوری ریشه در سنت‌ها، مراسم، آداب و رسوم آن منطقه دارد. مواد اولیه غذاها، نشان از ذائقه و مواد در دسترس ساکنان محلی دارد و دستور غذاها، که از میان اعصار و دوره‌های گوناگون گذشته و تکامل یافته‌اند، ازتاریخ و تبادلات مردم آن سرزمین با دیگری حکایت می‌کنند. پس بستر مناسبی برای خلق یک اثر هنری است که گویای بسیاری از زوایای پنهان فرهنگ مردم آن کشور باشد.بدین ترتیب کتابی که پیش روی شما است که نه تنها در برگیرنده دستورهای غذای ایتالیایی بلکه آلبومی از آثار هنری تصویرگران ایرانی است."

صد مزه خوشمزه و 100 تصویر بامزه، اولین کتاب آشپزی است که به این شیوه در ایران و در تیراژ 3300 جلد در انتشارات مثلث به چاپ رسیده است.
بنفشه احمدزاده، نگین احتشاییان، عطیه بزرگ سهرابی، علی بوذری، هدا حدادی، سحر حق‌گو، شراره خسروانی، فاطمه رادپور، پژمان رحیمی‌زاده، مرتضی زاهدی، مهکامه شعبانی، فرشید شفیعی، فرانک صالحی، مهناز صبور، سیدمحمد مهدی طباطبایی، علی عطایی، ندا عظیمی، گلریز گرگانی، عطیه مرکزی، مانلی منوچهری و مرجان وفائیان، تصویرگرانی بوده اند که هر یک پنج غذا را تصویرگری کرده‌اند.
گزارش تصویری را در بی‌بی‌سی
از اینجا ببینید