شب که می شه حس گناه و عذاب با هم قاطی می شه. سعی می کنم کاری کنم. هر بار یک برنامه می ریزم و می چینم؛ اما وقت عمل انگار هیچی نیست. عکس های بچه ها را می بینم. هم زمان کشی؛ هم همین دیگه. دوستان همه یا کوچ کردند یا در کنجی خزیده اند تا این روزها بگذرد. همین جا بغضم می گیرد. بغضش عادی نیست. گاهی با خشم همراه می شه و گاه کینه دار می شه.
خبرها از باد هم زودتر می رسند. فلانی و فلانی حق کار ندارند. چند فلانی دیگر گوشه زندان هستند. هر از گاهی یادی می شود از آنها؛ اما کم رنگ. سال گذشته این موقع ها بود که یک عده آن طرف دیوار بودند ساکت. یک عده بیشتری هم این ور دیوار بودند؛ اما الله اکبر می گفتند. بعضی ها بیرون آمده اند و بعضی دیگر هنوز هستند. جشن تولد شناسنامه شان که هیچ جشن یک سالگی دربند بودن را هم باید گرفته باشند. آن هم چه جشنی. آن موقع که هنوز شمع یکسالگی روشن نشده بود، این طرف صداها بلند بود. آن قدر که تا زیرزمین ها هم می رفت؛ اما الان دیگر کسی این ور دیوار الله اکبر نمی گوید. یعنی شمع خاموش شده؟ از این بی صدایی یاد "امروز چلچله من، فردا..." می افتم. کتابی که کودک بودم و خوانده بودم و نامش هر روز از مقابل چشمانم می گذرد. به خصوص این روزها. برای آن که به فراموش خانه نرود در ایمیلم یادداشت می کنم" مادرم امروز نوبت تو است؛ چرا که فردا چلچله تو را به بند می کشند. چلچله ها در بندند."
کتاب هم آن موقع ها همین را گفته بود. وقتی چلچله از بی مبالاتی مردم شهر و کثافت خیابان ها مریض شده بود؛ مادر چلچله به خیابان ها رفت و فریاد زد "امروز چلچله من، فردا چلچله تو". او که فریاد زد، چندی بیدار شدند و با او فریاد زدند. صدا که طنین انداخت، شهر پاکیزه شد و چلچله آزاد.