یکی بود.هيچکس نبود.زير آسمون آبی خدا مردی بود تنهای تنها که دلش گرفته بود. شايد هم شکسته بود. مرده کنار دريای بزرگ به آسمون نگاه میکرد گاهی هم آه میکشيد. چشمای پر آبشو به رو به رو میدوخت. تا يکی صدا اومد. بنده من چی شده؟ دلت از چی گرفته؟آسمونو آبی کردم. دريارم اون رنگی کردم تا نيگا کنی و لبخند بزنی. چی شده؟ چه کنم تا که دوباره لب باز کنی؟ بنده اهی کشيد و گفت:جادهاي بساز برام از اين سر دنيا تا اون سر دنيا که برم قدم زنون دلشاد بشم. دوباره صدا اومد که خرج داره. هزينه و زمان میخواد. چيز ديگهای بخواه. مرده باز آهی کشيد و گفت: پس بگو وقتی زنا، ناراحتند دلخورو افسردهاند چی کار کنم تا که دلشاد بشن؟ چه جوري ميشه فهميد که از چی يا که ز کی دلخور و افسرده شدن؟ دوباره صدا اومد که بنده من، من همون جاده رو میسازم برات.
سهشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
tavalod vebloget mobarak dokhmar
salam khale man ke hanoz kochikan midonam ke sakhtane jadehe asontare
rasty chera behem sar nemizani aryanak to
http://aryanak.persianblog.com/
ارسال یک نظر