شوک انتخابات هنوز تمام نشده بود.هنوز هم چشم دخترک خبرنگاري که طي دو هفته در وزارت کشور در انتظار نتيجه انتخابات بود، سرخ سرخ بود. هنوز باور نداشت.مثل خيليهاي ديگر.حتي مثل منتخب و هوادارانش.
هفتم تير بود و ديداري ناگهاني با خانواده بازماندگان آن روز شوم در سالهاي اول انقلاب، با منتخب جديد.
هيچ يک حاضر به رفتن نبودند.يکي- دونفر هم که ميخواستند بروند، يا چادر نداشتند يا مانتو تا قوزک پا.
گفتم من ميروم. نگاهي به سر تا پايم کردند. ساده بودم و بيآرايش و سراپا سياهپوش. مطابق با استاندارد.
راهيام کردند. نميدانستم چگونه بايد باشم؛ اما سوال داشتم. سوالاتي که هيچگاه پاسخ نداده بود و به تمسخر از کنارشان رد شده بود.
به خيابان امام رفتم. ساختمان قديم مجلس. يک بار ديگر هم رفته بودم, آن زمان ششميها آنجا بودند. وقتي رفتند، هفتميها جايشان را به بهارستان منتقل کردند و رييسشان دودستي ساختمان مجلس را تقديم منتخب کرد.
دعوت داشتيم؛ اما باز هم سين جيم شديم. لباس سبزها نگذاشتند برويم. تا مرد چشم آبي آمد. بار ديگري هم او را ديده بودم. آن زمان که در مهر در مقابلش قرار گرفتم. از کار حرفهاي خبرنگاري پرسيد؟ اين که چطور دست خالي نبايد از جايي بيايي، سوال بي جواب، بي معناست. او امروز در کنار منتخب قرار دارد. ارتباط خبرنگاران و منتخب را جوش ميدهد. واسطه شد؛ اما نگذاشتند. تماسي تلفني گرفت. چند زن چادري هم آمدند. عامي بودند. گفتند کيفها را تحويل بدهيد. يکيشان با لحني خاص گفت: رييس جمهور بسيجي باز هم بازرسي مي خواد؟!
آنها رفتند و من باز ماندم. بازهم تلفن و اين بار اجازه ورود يافتيم. از حياطي که يک سويش سالن بود گذشتيم. وارد سالني شديم. نگاهها از ابتدا سنگين بود.
دو رديف صندلي در دو طرف سالن بود. يک طرف مردان و طرف راست زنان نشسته بودند. تا جلو رفتم. خواستم نزديک تريبون باشم. هر قدمي که بر ميداشتم و جمعيت را پشت سر ميگذاشتم سنگيني هيکل نحيفم بيشتر ميشد. آخر جايي پيدا نکردم و به عقب بازگشتم و به گوشهاي ميان زنان سياهپوش که تنها چشمهايشان پيدا بود، نشستم. از عقب سر و صدايي زنانه و سنگين آمد که براي کنار دستيام تحليلي از اوضاع چندروزه ميداد." بله ايشون مورد تاييد آقا هستند." "خدا را شکر که بالاخره ايشون آمدن." " شايد بتونن سر و ساموني به اين اوضاع بدن." "بعله، چي بود اين سالا، چقدر زجر کشيديم". زن انگار فهميد که گوش به حرفاش دارم. صدايش را قطع کرد. وقتي برگشتم ببينم کيست؟ ساکت شد. نگاهي سنگين به من کرد. مثل اين که به يک خائن نگاه ميکند. با شتاب دست به مقنعه بردم. کاملا جلو بود و تار مويي بيرون نبود.
يک باره ولوله شد. سلام و صلواتها بلند شد و همه ايستادند. متحير بودم. سرود ايران که پخش نشد؛ اما شعارها خبر از ورود منتخب داشت. "صل علي محمد ياور رهبر آمد." صدايي که يک صدا ادامه داشت. تا همه به سکوت فراخوانده شدند؛ اما زنان همچنان ايستاده بودند. آنان که عقبتر نشسته بودند، فرياد ميزدند: خانمها بنشينيد. همه ميخوان آقارو ببينن. ما با اصرار ايشون رو زيارت کرديم. بشينيد.
دقايق گذشت. منتخب از جنبش عاشورا گفت و جنبش انقلاب. ( اين کلمات به دليل آن که بار معنايي سياسي دارد، به دستور مديرعامل محترم به حرکتي انقلابي تغيير کرد) از انقلاب 84 گفت. از اين که تداعي کننده انقلاب 57 نيست و خود انقلابي ديگر آغاز کرده و...
جلسه تمام شد. همه هجوم بردند به طرف منتخب. من هم رفتم. به زور ضبط را جلوي دهانش بردم. از تبديل حساب ذخيره ارزي به صندوق ذخيره ارزي که دست دولت را براي استفاده از درآمدهاي نفتي براي هزينههاي جاري محدود می کرد و با وجود اصرار خاتمی مجلس هنوز آن را تاييد نکرده. پرسيدم که آيا قبول دارد يا خير و چه خواهد کرد؟ با چشمان ريزش نگاهي کرد و سر به چپ و راست چرخاند. دهانش تا نيمه باز شد. باز به چپ و راست چرخيد. اين بار گفت:" تيم اقتصادي دارم. تيم اقتصادي قوي دارم که تمام برنامههايم را خواهند گفت."
دوباره پرسيدم: پس کي ميگوييد؟ آيا سال آينده کمي دير نيست؟ همه منتظر برنامهها هستند.
سرچرخاند و پشت کرد و گفت:" نه."
جمعيت عقبم زد.
زني با صداي بلند صدا کرد: هر وقت خواستي خطا کني، به ياد 72 تن باش. آنها بالاي سر تو در پروازند. گفت و گفت تا يکي امر به سکوتش کرد. زن با خشم گفت: تازه به چشمه رسيدهايم, ميخواهيم حرف بزنيم.
مردي بچه به بغل جلو آمد. 2 يا 3 سال بيشتر نداشت. بچه را به طرف منتخب هل داد و گفت: در اين روزها براي شما کلي تبليغ کرد. فقط اسم شما ورد زبانش بود.
دوباره خود را به ميان جمعيت راندم. اين بار از تغيير موانع سخنگوي فرهنگيش پرسيدم که از خوانندههاي آن سوي آب دعوت به حضور و فعاليت در ايران کرده بود؛ اما هفته قبل تند و پرخاشگر بود.
اين بار شايد خواست جواب دهد. احتمالا ميخواست بگويد که نميدانم که مرد چشم آبي در حالي که مرا به عقب ميکشيد، گفت: آقا، ستاد جواب داده. ستاد کامل جواب داده.
به صورت مرد چشمآبي نگاه کردم. نگاهش را دزيد. ميدانم که از حياي محرم و نامحرم نبود. چشم انداختم به چشمانش و گفتم: چقدر تفاوت بين امروز و ديروزتان پيدا شده. ديروز فقط جواب ميخواستيد و امروز مانع جوابگويي هستيد؟ خنديد. نه از ذوق که از سر تحقير.
از پا ننشستم. يک بار ديگر جلو رفتم. صبح شنيده بودم که ويزاي سفر رييس هفتميها به ايتاليا همان روز لغو شده.
از آن پرسيدم.
گفت:" بيخبرم."
گفتم: حال که خبردار شديد.
گفت:" ما با آنها مشکل نداريم. آنها با ما مشکل دارند."
گفتم: ميدانم؛ اما انتخابات، انتخابات چقدر در اين مساله موثر بوده؟
باز گفت:" آنها با ما مشکل دارند. ما مشکلي با آنها نداريم."
يک بار ديگر به عقب کشيده شدم و او در ميان جمعيتي که نامه به دستش ميدادند و شماره منزلش را براي درد و دل روزانهشان ميخواستند، گم شد و من خسته و بيجواب بازگشتم.