اين مطلب رو يکي از دوستان مترجمم ترجمه کرده بود؛ اما چون نثرشو دوست نداشتم ، بازنويسيش کردم به طوري که اصل داستان تغيير نکرد.
شب و آسمان ستاره باران. من بودم و او. همچون هميشه آرام بود و به صدايم گوش ميکرد.
ستارهام در آسمان چشمکي زد و ناگهان آسمان دو نيمه شد.
در آن سياهي راهي ديدم سفيد و روشن که تا بيانتها ادامه داشت.
راه سفيد بود و تنها لکههاي دو جفت پا در آن نقش شده بود. لکهها همه جا بودند. در کنار هم؛ اما . . . اما در نقطهاي قطع شد و تنها يک لکه بود.
يعني. . . يعني آنجا من تنها بودم؟! او مرا تنها گذاشته بود. آنجا من به او احتياج داشتم. دلتنگ و خسته بودم و شک، ترديد و ترس از آينده، دلم را آشفته بود.
اما او مرا تنها گذاشته بود. در آن راه سفيد بازهم لکههاي تنها بودند. از اين تنهايي دلم گرفت. با خشم نگاهش کردم. مثل هميشه آرام بود. مهربان و عميق مثل هميشه به چشمانم نگاه کرد.گويي همه چيز را در نگاهم خواند. نگاه از من گرفت و به اولين لکه تنها نگاه کرد. خود را ديدم و او را.
اما . . . او مرا به دوش گرفته بود و ميرفت.آن قدر رفت تا توان ايستادن پيدا کردم و خود به راه افتادم. از همان جا بود که لکهها دوباره جفت شد.
دوباره نگاهش کردم. او هميشه با من بود و هيچگاه تنهايم نگذاشته بود. او که خدايم بود مرا به دوش کشيده بود تا لحظهاي نايستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر