دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴

لکه های تنها


اين مطلب رو يکي از دوستان مترجمم ترجمه کرده بود؛ اما چون نثرشو دوست نداشتم ، بازنويسيش کردم به طوري که اصل داستان تغيير نکرد.
شب و آسمان ستاره باران. من بودم و او. همچون هميشه آرام بود و به صدايم گوش مي‌‏کرد.
ستاره‌‏ام در آسمان چشمکي زد و ناگهان آسمان دو نيمه شد.
در آن سياهي راهي ديدم سفيد و روشن که تا بي‌‏انتها ادامه داشت.
راه سفيد بود و تنها لکه‌‏هاي دو جفت پا در آن نقش شده بود. لکه‌‏ها همه جا بودند. در کنار هم؛ اما . . . اما در نقطه‌‏اي قطع شد و تنها يک لکه بود.
يعني. . . يعني آنجا من تنها بودم؟! او مرا تنها گذاشته بود. آنجا من به او احتياج داشتم. دلتنگ و خسته بودم و شک، ترديد و ترس از آينده، دلم را آشفته بود.
اما او مرا تنها گذاشته بود. در آن راه سفيد بازهم لکه‌‏هاي تنها بودند. از اين تنهايي دلم گرفت. با خشم نگاهش کردم. مثل هميشه آرام بود. مهربان و عميق مثل هميشه به چشمانم نگاه کرد.گويي همه چيز را در نگاهم خواند. نگاه از من گرفت و به اولين لکه تنها نگاه کرد. خود را ديدم و او را.
اما . . . او مرا به دوش گرفته بود و مي‌‏رفت.آن قدر رفت تا توان ايستادن پيدا کردم و خود به راه افتادم. از همان جا بود که لکه‌‏ها دوباره جفت شد.
دوباره نگاهش کردم. او هميشه با من بود و هيچ‌‏گاه تنهايم نگذاشته بود. او که خدايم بود مرا به دوش کشيده بود تا لحظه‌‏اي نايستم.

هیچ نظری موجود نیست: