از شنیدن خبر توقیف و تعطیلی یک روزنامه هیچ چیزی برای ما که می نویسیم، بدتر و سخت تر نیست؛ اما همین موقع ها دل خوش می کنیم به گوشه خلوتی که برای خودمان با اسم و لوگوی دلخواه در این دنیای مجازی ساخته ایم. آن وقت هست که می گوییم:" می رویم در وبلاگ هامون اعتراض می کنیم." "می رویم در وبلاگ هامون خبر رسانی می کنیم." آن وقت هست که دیگر زمان و خواب و غذا معنا ندارد. مثل همه این روزهایی که گذشتند. مثل شب قبل که خبر توقیف و تعطیلی "همشهری" و "خبر" را شنیدیم. چه شب بدی بود. فکر بی کار شدن در این بازار خراب کار.یکی دو نفر نیستند. باز هم جمعی به جمع دیگر فلم زنان بی کار اضافه شدند.
کمی از خستگی روز از تن به در رفت وقتی خبر رسید همشهری رفع توقیف شد. شاید کمی از آن به مدد تلاش جمعی بود که همه یک باره آغاز کردیم از صبح. اما خیلی طولانی نبود این حس. خستگی بیشتر شد وقتی چارسوق را باز کردم و صفحه زشتی آمد که می گفت دستی بی اجازه، حتی ورود صاحبش را هم ممنوع کرده است.
چارسوق، نه تفریحگاهم بود و نه دفتر خاطرات روزانه ام برای نوشته های عاشقانه و بازی های بچه گانه. این آخری ها شده بود همان صفحه ای که در هیچ روزنامه ای اجازه نوشتنتش را نداشتم. نه آن که گزافه گویی می کردم یا خلاف واقع می گفتم، که تنها دیده هایم را می نوشتم آن هم با دقت. دیده هایی که با چشم می کاویدم دقیق و چندباره تا زیاده گویی در نوشته هایم راه نیابد؛ اما همین راست گویی کار دست چارسوق ام داد.