یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

من شاهد بودم

من آن روز شاهد بودم؛

نفر اول یک دوست: فلانی می‌خوام یه چیزی برات بخونم.
نفر دوم با حالی زار: بخون.
نفر اول یک دوست: فقط قول بده گریه نکنی.
نفر دوم با حالی زار: اشکی نمونده برام. قول می‌دم.
نفر اول یک دوست:

"وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم:"عزیزم، این کار را نکن."
نگفتم:" برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده."
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه، رویم را برگرداندم.
حالا او رفته، و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم.
نگفتم:" عزیزم، متاسفم، چون من هم مقصر بودم."
نگفتم:" اختلاف‌ها را کنار بگذاریم، چون تمام آن چه می‌خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است."
گفتم:" اگر راهت را انتخاب کرده‌ای، من آن را سد نخواهم کرد."
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک‌هایش را پاک نکردم.
نگفتم:" اگر تو نباشی، زندگی‌ام بی‌معنی خواهد بود."
فکر می‌کردم از تمام آن بازی‌ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که می‌کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم:" بارانی‌ات را درآر...
قهوه درست می‌کنم و با هم حرف می‌زنیم."
نگفتم:" جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی‌انتهاست."
گفتم:" خدانگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت."
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.
من آن روز شاهد بودم.
"نفر اول، یک دوست"؛ تنها قطعه‌ای از "سیلوراستاین" را خواند.
من آن روز شاهد بودم که در میانه شعر "نفر دوم با حالی زار"، زیر قولش زد و اشک‌های نداشته‌اش جاری شد.
من آن روز شاهد بودم که وقتی شعر به انتها رسید، " نفر اول، یک دوست"، با عذاب وجدان اشک می‌ریخت. چون یادآوری کرده بود که تو هم خیلی چیزها را نگفتی و فقط گفتی خدانگهدار.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

طفلک فلانی. خب چرا این قدر بی رحمانه عمل کرد اون یکی؟

ناشناس گفت...

فوق العاده بود
هي فلاني .. ميداني ؟ ميگويند رسم زندگي چنين است ... مي آيند .. مي مانند..عادتت مي دهند... و مي روند و تو در خود مي ماني ...راستي نگفتي ؟رسم تو نيز چنين است؟ مثل همه فلاني ها ؟؟

ناشناس گفت...

به نظرم حتی خدانگهدار هم نباید می‌ گفت. رفت دیگه چی کارش می شه کرد