بعد از سالها، امروز رفتم زورخانه، برای یک گزارش. اما ته وجودم دنبال اون شبهایی میگشت که با پدر بزرگوار میرفتم آنجا و چقدر دلم میخواست من هم بپرم وسط گود و مثل بقیه میل بگیرم؛ اما همیشه فقط کیف دیدن پدر پهلوان که برایش زنگ میزدند تا وارد زورخانه میشد و بعد هم میان گود ورزش میکرد، نصیبم می شد.
خلاصه که امروز رفتم؛ اما سکوت زورخانه و گود خالی و وسایل بدن سازی مدرن در کنار گود و نو نواری فضا، هیچ چیز از کودکی و سالهای پیش برایم تداعی نکرد.
اما با صاحب زورخانه دقایقی گپ زدم البته بعد از آن که از خیر گرفتن پول برای صدور اجازه تهیه گزارش گذشت. از مرام و مسلک و جوانهای امروز و دیروز گفت. گله داشت از سستی ایمان امروزیها که نسبت به دیروزیها و پیش از انقلابیها چندان اهل مذهب نیستند و دل به خدا ندارند. وقتی گله میکرد، رد نگاهش را دنبال کردم که به گردنم میرسید که کمی از روسری بیرون افتاده بود.
۳ نظر:
سلام:دوست داشتم نتیجه گزارشت رابخونم وبا ذهنیات خودم مقایسه کنم.خیلی به هم نزدیک بود از اینکه این واقعیت برای من روشنتر شد از شما متشکرم یک چیزرا بهش اعتقاد دارم که صداقت و عشقی که درذهن من وشما,شاید خیلی های دیگربوده خیلی وقت که مرده آنقدر مشکلات برای مردم درست شده که اگر بخواهی برای کسی قدمی برداری مشکلات خودت این اجازه رابهت نمیدهد.واقعیت هایی هست که ممکن بیانشون خاطرات شیرین کودکی خیلی از مارا تحت تاثیر قرار داده ومسیر زندگی رابا چالشهای خاص خودش تغییربده با آرزوی موفقیت برای شما وهمه کسانی که با عشق زندگی میکنند ودر زندگیشون گذشت دارند .
به به!!!!!!!
محشر بود
دم آخر ضزبه نهای قشنگی بود
کاش نام ومحل و عکسی ضمیمه بود مرا یاد زورخانه پولاد در محله مان انداخت.
شادباشید
ارسال یک نظر