سال 78 یا 79 بود. یکی از روزهای تابستان، طبق معمول همیشه چندتایی برای تهیه یک گزارش راهی کوچه پس کوچه های شهر شدیم. حول و حوش پل چوبی بودیم. خیابان را چندان مثل همیشه ندیدم. انگار جمعیت با محیط غریبه بودند و کمی هیجان زده. چند قدم پایین تر، این وضعیت تشدید شد. فضولی های جوجه خبرنگاری بیرون زد و پیش رفتیم. جمعیت به سمت میدان بهارستان می رفتند. به میدان رسیدیم که.........جمعیتی دیدیم کمی ایستاده و بیشتر متحرک. جمعیت برای اعتراض از جنس همان سال ها جمع شده بودند. محو فضا شدیم که این جا چه خبر است؟ خواستیم میدان را دور بزنیم تا موضوع دستمان بیاید. چند نفر دوربین به دست دیدیم و تعداد زیادی پلیس. محو ساختمان های اطراف بودم که دوربین ها از پنجره هایشان سرک می کشیدند که صدایی مردانه و بسیار آمرانه گفت:" همراه من بیایید." عین حاجی های تلویزیون بود. پیراهن خاکستری که روی شلوار گشاد خاکی رنگ شش جیب افتاده بود با صورتی پر مو. نتوانستیم یا نخواستیم چیزی بگوییم، هر چه بود دنبالش روانه شدیم و بردمان به داخل کلانتری بهارستان. آن جا بود که سیل جمعیت را دیدیم. بیشتر از بیرون، آن جا، آدم بود. بیشترشان هم مرد بودند. در میان آن ها ما سه نفر با ظاهری دانشجویی و سراندرپا سیاه پوش، همراه یک مادر و دختر بسیار محجبه که کلمن به دستشان بود و از دم یک مغازه گرفته بودنشان و بسیار می ترسیدند یک دختر 21 یا 22 ساله که هیچ نگران و مضطرب نبود حتی با آن خط چشم خاصش. به محض این که از خانه ای بیرون آمده بود، گرفته بودندش. حاجی ها آن جا زیاد بودند. یکی از حاجی ها دستور داد مینی بوسی بیاید برای انتقال دستگیر شدگان. زنان را که همان شش نفر بودیم راهنمایی کردند که پایین برویم تتا منتقلمان کنند. در انتظار مینی بوس بودیم که دختر 21 یا 22 ساله را چندتا از حاجی های جوان صدا کردند به یک اتاق و پشت سرشان هم در را بستند. آماده بودیم برای رفتن و بیش از همه کنجکاو آن در بسته که بیش از 5 دقیقه بسته نماند. دختر وقتی بیرون آمد کمی روسری اش را جلوتر کشیده بود و آن خط چشم خاصش را هم پاک کرده بود. خیلی آرام و با لبخندی ریز از جلوی ما رد شد و با تایید همان حاجی های جوان از در بیرون رفت یعنی دقیقا همان وقتی که ما منتظر مینی بوس بودیم. شماره داد یا نه، نمی دانم؛ اما هر چه بود جرمش از خرید کلمن و نگاه کنجکاو به در و دیوار کمتر بود.
این خاطره را بارها و بارها مرور کرده ام؛ اما امروز جور دیگری در ذهنم جان گرفت. وقتی شنیدم دسترنج را فیلتر کرده اند، جدا از هر عیب و نقصش، دلم گرفت. مثل زمانی که ایلنا فیلتر شد یا حتی الف یا روزنامه هایی که بسته شدند، تمام مدت تصاویر آن روز در ذهنم رژه رفتند و از امنیتی که ندارند دلم گرفت و مدام این جمله تکرار شد:" در این دیار امنیت فاحشه ها و دزدان بیش از همه است و آسودگی خاطرشان نیز".
۲ نظر:
دوست نداشتم خبرنگاران و روشنفکران هم این طور قضایا را بسنجند و مقایسه کنند. آزادی برای همه باید باشد نه این که اول من بعد بدکاره ها. با دزدان کاری ندارم که در این مملکت با چراغ کالا می برندو آفتابه دزدها زندانی می شوند. ولی آن دختر خاص با آن خط چشم خاص، چیزی برای از دست دادن ندارد. ولی حتی اگر خودش هم انتخاب کرده از طرف شما نباید تحدید شود. آزادی نباید درجه بندی شود و تا اینگونه باشد، وضعیت همین است. سردمداران امروز هم آزادی و امکانات را درجه بندی و تقسیم می کنند ولی به نوعی دیگر. شما چه فرقی با آنها دارید؟ شما هم درجه بندی می خواهید ولی از دید خودتان. آیا اگر آزاد باشید حاجی ها را محدود نمی کنید؟ آیا حق حیات را از آنها نمی گیرید؟ اشتباه نکنید. منظورم توجیه کسی نیست. منظور من این است که باید دیدگاه همه ما ملت عوض شود و محدود به قشرو طبقه خاصی نشود. یادمان باشد همه انسانیم و همه باید آزاد باشیم.
آخرش چی شد که آزادتون کردند؟
مثل کار دیوها میمونه
میدونی که چرا به دیو میگن دیو (در معنای دیوونه)
چون همه کارش برعکس هر کاری مردم عادی انجام میدن اون برعکسش را انجام میده
اینجا هم پر دیوه
ارسال یک نظر