شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

حس لزج آکسارای - 2

کلی حرص دارم از خودم که چرا این قدر دیر رفتم سراغ آکسارای استانبول. نه که بترسم. از اول دلم می‌خواست ببینم این محله و ایرانی‌هایش را. سعی کردم با نگاه خوبی برم. کاری نداشته باشم که در فیلم‌ها چی دیدم و چی شنیدم که می‌گن جیبت را در چشم هم زدنی می‌زنند.
دقیقا از تقسیم یا به قول ترکیه‌ای‌ها تکسیم تا آکسارای دقیقاً 12 ایستگاه مترو، فاصله است. وقتی پیاده می‌شوی، درست سمت راستت چند آژانس مسافربری ایرانی هست.
هرچه جلوتر می‌روی ایرانی‌ها بیشتر می‌شوند. آنان که زمان بیشتری است در استانبول هستند، خشن‌ترند و چندان از دیدن یک هم‌وطن استقبال نمی کنند. جواب لبخندت را نمی‌دهند و وقت جواب دادن سوالت هم انگار بخواهند مگس مزاحمی را از سرشان بازکنند، بی‌حوصله جواب سربالایی می‌دهند تا زودتر دور شوی. جوان‌ترها اما وضعشان فرق می‌کند. یا از دیدنت و صحبت استقبال می‌کنند یا به همان شیوه مگس‌پرانی رفتار می‌کنند.
گروه اول خیلی سریع سراغ جا و مکانت را می‌گیرند که کجا ساکنی و چرا استانبولی. یکی از آنها مرتضی است که تا می‌فهمد خبرنگاریم( همراهم ثمانه است که برای تهیه گزارش مولتی مدیا در آکسارای، همراه من شده است)، کمی گرم‌تر می‌شود و صحبتش را باز می‌کند و چند ایرانی را نشانمان می‌دهد که دیدنشان چندان خوشایند نیست. خوشایند نیست از این جهت که افسوس می‌خورم که با چه آرزویی و به چه بهایی حاضر به خروج از ایران شده‌اند.
اولین آنها همان مهسا است که کمی از او در پست پیشین گفته‌ام. دخترک سرخوشانه می‌خندد و از رهایی در چنین کشور آزادی خوش است. مهسا گفت که عشقش رفتن به آلمان است. برای همین سفر هم بوده که همراه رفیقش شده و به استانبول آمده. خودش گفت که می‌خواهد خانواده‌اش را بترساند تا اجازه رفتن به آلمان را به او بدهند. راست یا دروغ نمی‌دانم، گفت که به مادرش گفته که می‌خواهد با چندتا از دوستانش به ترکیه سفر کند و 12 میلیون هم پول توجیبی گرفته؛ اما من باور نکردم. بیشتر از آن جهت که در هتلی زندگی می‌کرد که جزو ارزان‌ترین‌ها بود. یکی از ایرانی‌ها که مصطفی نام داشت و خودش را سیاسی فراری از ایران می‌دانست، گفت که مهسا تن فروشی می‌کند. عصر بود که جلوی در هتلی نشسته بود با آرایشی نه چندان متعادل. سایه‌ای سیاه دورتا دور چشمانش کشیده بود. گفتم، بر‌گرد ایران، هنوز خیلی جوانی برای سفر آن هم به تنهایی و به این شیوه؛ خندید. خنده‌اش بیشتر شبیه تمسخر بود. جواد یکی از همسفران وقتی داستان را شنید، گفت:" درکش می‌کنم؛ چون من هم از جایی می‌آیم که او فرار کرده. جایی که حداقل آزادی معنایی ندارد. داشتن دوست دختر و پسر بی‌معنا است." شاید به همین دلیل است که لذت آزادی مانع از آن می‌شود تا مهسا، حس ناخوشایند تن‌فروشی را درک کند. و یا حتی دلش برای نیمکت‌های مدرسه و درس‌های حسابداری‌اش تنگ شود. حتما مدرسه آن قدر برایش خوشایند نبوده که حالا پوشیدن دامن کوتاه و آزادانه آرایش‌ کردن برایش لذت بخش است.
حس لزج آکسارای را مرد جوان دیگری کامل‌تر کرد. 27 یا 28 سالش بود و با شلوارکی در خیابان راه می‌رفت و مدام دنبال کسی می‌گشت و بیش از همه مصر بود تا مرتضی( جوانی که ابتدا با گرم گرفت و شروع به صحبت و معرفی ایرانی‌ها کرد) را با خود ببرد. مرد جوان دیگری هم همراهش هست. مرتضی با ترفندی کمی دورشان می‌کند تا خیلی کوتاه از وضعش بگوید. اسمش را الان یادم نیست؛ اما مرتضی گفت که با 100 هزار تومان از ایران به استانبول آمده با اتوبوس. مرد جوان می‌خواسته به اروپا سفر کند. فکرش این بوده که در استانبول کار کند و پول یک آدم‌پرون(قاچاقچی انسان) را جمع کند و به یونان برود. چند صباحی نیز در یونان کار کند و هزینه سفر به اروپا را مهیا کند. آن موقع چند شبی بود که دیگر پولی در بساط نداشت. شبها در خیابان و در کنار چند ایرانی دیگر در کارتن می‌خوابید و روزی یک وعده غذا می‌خورد. آن هم بیشتر مهمان این و آن می‌شد. اصرارش برای بردن مرتضی برای آن بود که مشتری برای پاسپورتش پیدا کرده بود. مرتضی گفت 200 دلار پاسپورتش را می‌فروشد و چند روزی بیشتر در آنجا زندگی خواهد کرد و در نهایت اگر نتواند کاری پیدا کند، به سفارت می‌رود و می‌گوید که پاسپورتش گم شده و به ایران برمی‌گیردد.
آکسارای به من حس لزجی داد از ایرانی بودنم.

۴ نظر:

Unknown گفت...

گزارش جالبی بود. از نگارشش لذت بردم و از وضعیت ایرانی ها اسف خوردم. نمی دانم چه اتفاقی افتاده که طرف زندگی فلاکت بار در کشور بیگانه را به کشور خودش ترجیح می دهد

ناشناس گفت...

آه چقدر زندگی سخته...
و بودن تو این دنیا انم بدون پول و یک عمر سگدو زدن و آخرش هیچی

ناشناس گفت...

سلام
گزارشت خواندنی بود. من این حس را بارها تجربه کرده ام و خوب می فهممش. موفق باشی بهناز عزیز. اسمت و رسمت برایم چقدر آشناست. اما به یادت نمی آورم. پیر شده ام. نه؟

farnaz گفت...

سلام
بهناز جان مثل همیشه عالی
من خوشم اومد و حس فضولیم هم به شدت تحریک شده که ببینم اونجا چه خبره
یکی توصیفاتت از محیط یا از ریخت و قیافه مردم وحس خودت در برخورد با این ایرانی ها هم بنویس
بگذار خواننده دقیقا همین حس لزج بودن درک کنه
من عین اینها را تومحله چینی ها در کوالالامپور دیدم دختر بچه های 10 تا 17 ساله که مردان غربی (به گمان اروپایی) روی اونها قیمت میگداشتند من چینی نبودم ولی حس لزج اون راسته را هیچ وقت یادم نمیره
یادمه بهم گفتند اینها هم بعضیهاشون از دست کمونیست چین بعضی ها برای پیدا کردن کار و رفتن به آمریکا اونجا بودند و برای کسب درآمد ناگزیر از ورود به تجارت انسان شرق آسیا شده بودند چه دختر چه پس همه جوون ونوجوان بودند