-روز اول همه چيز به نفع يک نفر بود
اتاق تقريبا بزرگ است.دخترک يک گوشه کز کرده.صورت آفتاب خوردهاش با اون چشماي سياه درشت، علاوه بر زيبايي، حالت دوست داشتني و خاصي بهش داده.
به نظر ساده و بيآلايش مياد.آخه مگه آدم توي 13-14سالگي هم پليد ميشه؟!
آرام نشست.چقدر مظلوم به نظر ميرسيد.شايد هم معصوم.طفلک چقدر کم سن و سال بود.عجب زمونهاي شده.يه دختر بچه بيگناه و تنها حتي براي لحظهاي نميتونه توي يکي از اين خيابوناي شهر قدم بزنه يا خريد کنه؟
تو چشماش زل ميزنم.ميخواد لبخند بزنه که لباي داغمه بستهاش به خون ميشينه و درد توي صورتش پر ميشه.
-روز دوم، همه چيز به نفع همان نفر اول بود
توي اون چشماي مظلوم ، شايد هم معصوم چيزي بود.انگار التماس ميکرد"کمکم کنيد"، "دستامو بگيريد"، "تنهام"،"بيپناهم".همهاش از اين چيزا بود.شايد هم مثل اينها.
اما اون طرف ديوي بود، پست فطرت.چطور تونسته بود از تنهايي و بيدفاعي اين موجود مظلوم سوء استفاده کنه؟ظاهر پسر هرچند مرتب بود؛اما شرارت از چشماش ميباريد.پسرک يه گوشه روي زمين نشسته.ظرف چند ساعت حسابي کتک خورده ؛ اما چيز زادي نگفته.
-روز سوم همچنان همه چيز به نفع همان نفري بود که از اول بود
دخترک هنوز روي اون صندلي نشسته بود. اونقدر ترسيده که حتي قادر نيست بگه توي اون چند روز چه اتفاقي براش افتاده. شايد هرکس ديگهاي هم که جاي اون بود همين وضع رو داشت. اون هم در مقابل اون ديو سيرت آدم نما. واقعا که.
طفلک حتي سرش رو بالا نميکنه. شايد خجالت ميکشه، شايد هم ترسيده، آخه يه دختر 13 ساله مگه از زندگي چي ميدونه واقعا که چقدر......
روز چهارم همه چیز یه جور ديگه شد
طفلک هنوز هم همون گوشه نشسته بود. ميون اون همه افسر آگاهي ، مامور، متهم و شاکي
کلي معذبه؛ اما اين بار برعکس روزهاي قبل ساکت نيست.
آهسته صحبت ميکند، انگار اشتباه ميشنوم، خدايا اون که مظلوم شايد هم معصوم بود، پس...........
روز سه شنبه وقتي که بابام از خونه رفت بيرون، من هم زدم بيرون. بعد از طلاق اون دوتا من با بابام زندگي ميکنم.
البته گاهي هم ميرم پيش مامانم.
قبل از اين که از خونه بيرون بيام، به امير زنگ زدم، نمي دونم چرا اونو انتخاب کردم. از ميون 42 دوستم، اونو بيشتر از همه دوست دارم. بچه با معرفتيه، سه چهار بار باهاش قرار گذاشته بودم.
گفت: بريم قدم بزنيم.
گفتم: باشه.
گفت: بريم خونه ما، مامانم نيست.
گفتم: باشه.
رفتيم اونجا{....}
وقتي خواستم بيام بيرون، حسن اومد. مي دونست اونجا هستم. امير بهش زنگ زده بود. چندتا ديگه از بچهها هم اومدند.
خونه شلوغ شد. خوشم نميياد.
حسن گفت: بريم زير زمين.
گفتم: باشه. رفتيم.{....}
ظهر يا بعد از ظهر بود که بالاخره تونستم از دست اونا خلاص شم. البته بچهها اصرار داشتند که بمونم؛ اما خسته شده بودم.
وقتي بيرون اومدم به احسان زنگ زدم.
گفت:ماشين بابام دستمه.
احسان 18سالشه و از اون بچه پولداراي بيغمه.از بيخياليش خوشم ميآد.با پژو باباش اومد دنبالم.سوار شدم.چندتا کوچه و خيابون و بالا و پايين کرد تا رفت داخل يه کوچه خلوت.فکر کنم يکي از خيابوناي بالاي شهر بود.اونجا ايستاد{....}
بعد يه گشتي زديم و چون ديرش شده بود، منو پياده کرد و رفت.
هوا کم کم داشت تاريک ميشد،کمي سرد بود؛ اما حوصله خونه رفتنو نداشتم.دلم خواست آزادانه قدم بزنم، هوا بخورم،دوستاي جديد پيدا کنم و يادي از دوستاي قديم کنم.
يه لحظه دلم براي سينا تنگ شد.از سه ماه پيش با هم دوست بوديم؛ اما از وقتي قرار شد براي کنکور بخونه، ديگه نديدمش.خيلي دوستش داشتم.مثل آلمانيها بود.مودب و کمي خجالتي.منم خيلي دوست داشت.
بهش زنگ زدم.تا صدامو شنيد شناخت.خيلي خوشحال شد.گفت ميخواد ببينمت.قبول کرد.گفت برم خونه دوستش نيما. رفتم. نيما تنها بود{....}.
45دقيقهاي طول کشيد تا سينا اومد. واي خداي من چقدر دلم براش تنگ شده بود. نيما خيلي زود از اتاق بيرون رفت و ما رو تنها گذاشت{....}.
شب اونجا موندم.صبح از بچهها خداحافظي کردم و از خونه بيرون اومدم.قدم زنان در خيابان راه ميرفتم که با يه اکيپ آشنا شدم.سيامک،شهرام و ناصر. به نظر بچههاي خوبي بودند.ناهار با هم بوديم.بچههاي شهرستان بودند. تو تهران درس ميخوندند.خيلي شاد و شوخ بودند.بعد از ناهار رفتيم توي يه پارک{....}.
چند ساعت با هم بوديم و بعد بچهها به بهانه درس و کلاس خداحافظي کردند و رفتند.
بعد از رفتن اونها بازم تنها شدم. رفتم خيابون وليعصر قدم بزنم که با محمد آشنا شدم.پيشنهاد کرد بريم سينما، قبول کردم؛ البته چيزي از فيلم نفهميديم. وقتي بيرون اومديم شب شده بود. رفتم پارک. قسمت جنوبي يا شمالي پارک با سارا، مينا، محسن، سعيد و پيمان دوست شدم. شب همه توي پارک خوابيديم. همشون بچههاي با حالي بودند{....}
صبح که شد از پارک بيرون زدم. دلم هواي کوه کرده بود؛ اما حس تنها رفتنو نداشتم.
چندتا ماشين بوق زدند. سوار يکيشون شدم. نهاهارو با حميد بودم{....}.بعد با هم رفتيم دربند؛ اما نميدونم چرا گرفتنمون.
خوب بهش نگاه کردم.اصلا معصوم نبود؛ حتي معصوم هم نبود.
اتاق تقريبا بزرگ است.دخترک يک گوشه کز کرده.صورت آفتاب خوردهاش با اون چشماي سياه درشت، علاوه بر زيبايي، حالت دوست داشتني و خاصي بهش داده.
به نظر ساده و بيآلايش مياد.آخه مگه آدم توي 13-14سالگي هم پليد ميشه؟!
آرام نشست.چقدر مظلوم به نظر ميرسيد.شايد هم معصوم.طفلک چقدر کم سن و سال بود.عجب زمونهاي شده.يه دختر بچه بيگناه و تنها حتي براي لحظهاي نميتونه توي يکي از اين خيابوناي شهر قدم بزنه يا خريد کنه؟
تو چشماش زل ميزنم.ميخواد لبخند بزنه که لباي داغمه بستهاش به خون ميشينه و درد توي صورتش پر ميشه.
-روز دوم، همه چيز به نفع همان نفر اول بود
توي اون چشماي مظلوم ، شايد هم معصوم چيزي بود.انگار التماس ميکرد"کمکم کنيد"، "دستامو بگيريد"، "تنهام"،"بيپناهم".همهاش از اين چيزا بود.شايد هم مثل اينها.
اما اون طرف ديوي بود، پست فطرت.چطور تونسته بود از تنهايي و بيدفاعي اين موجود مظلوم سوء استفاده کنه؟ظاهر پسر هرچند مرتب بود؛اما شرارت از چشماش ميباريد.پسرک يه گوشه روي زمين نشسته.ظرف چند ساعت حسابي کتک خورده ؛ اما چيز زادي نگفته.
-روز سوم همچنان همه چيز به نفع همان نفري بود که از اول بود
دخترک هنوز روي اون صندلي نشسته بود. اونقدر ترسيده که حتي قادر نيست بگه توي اون چند روز چه اتفاقي براش افتاده. شايد هرکس ديگهاي هم که جاي اون بود همين وضع رو داشت. اون هم در مقابل اون ديو سيرت آدم نما. واقعا که.
طفلک حتي سرش رو بالا نميکنه. شايد خجالت ميکشه، شايد هم ترسيده، آخه يه دختر 13 ساله مگه از زندگي چي ميدونه واقعا که چقدر......
روز چهارم همه چیز یه جور ديگه شد
طفلک هنوز هم همون گوشه نشسته بود. ميون اون همه افسر آگاهي ، مامور، متهم و شاکي
کلي معذبه؛ اما اين بار برعکس روزهاي قبل ساکت نيست.
آهسته صحبت ميکند، انگار اشتباه ميشنوم، خدايا اون که مظلوم شايد هم معصوم بود، پس...........
روز سه شنبه وقتي که بابام از خونه رفت بيرون، من هم زدم بيرون. بعد از طلاق اون دوتا من با بابام زندگي ميکنم.
البته گاهي هم ميرم پيش مامانم.
قبل از اين که از خونه بيرون بيام، به امير زنگ زدم، نمي دونم چرا اونو انتخاب کردم. از ميون 42 دوستم، اونو بيشتر از همه دوست دارم. بچه با معرفتيه، سه چهار بار باهاش قرار گذاشته بودم.
گفت: بريم قدم بزنيم.
گفتم: باشه.
گفت: بريم خونه ما، مامانم نيست.
گفتم: باشه.
رفتيم اونجا{....}
وقتي خواستم بيام بيرون، حسن اومد. مي دونست اونجا هستم. امير بهش زنگ زده بود. چندتا ديگه از بچهها هم اومدند.
خونه شلوغ شد. خوشم نميياد.
حسن گفت: بريم زير زمين.
گفتم: باشه. رفتيم.{....}
ظهر يا بعد از ظهر بود که بالاخره تونستم از دست اونا خلاص شم. البته بچهها اصرار داشتند که بمونم؛ اما خسته شده بودم.
وقتي بيرون اومدم به احسان زنگ زدم.
گفت:ماشين بابام دستمه.
احسان 18سالشه و از اون بچه پولداراي بيغمه.از بيخياليش خوشم ميآد.با پژو باباش اومد دنبالم.سوار شدم.چندتا کوچه و خيابون و بالا و پايين کرد تا رفت داخل يه کوچه خلوت.فکر کنم يکي از خيابوناي بالاي شهر بود.اونجا ايستاد{....}
بعد يه گشتي زديم و چون ديرش شده بود، منو پياده کرد و رفت.
هوا کم کم داشت تاريک ميشد،کمي سرد بود؛ اما حوصله خونه رفتنو نداشتم.دلم خواست آزادانه قدم بزنم، هوا بخورم،دوستاي جديد پيدا کنم و يادي از دوستاي قديم کنم.
يه لحظه دلم براي سينا تنگ شد.از سه ماه پيش با هم دوست بوديم؛ اما از وقتي قرار شد براي کنکور بخونه، ديگه نديدمش.خيلي دوستش داشتم.مثل آلمانيها بود.مودب و کمي خجالتي.منم خيلي دوست داشت.
بهش زنگ زدم.تا صدامو شنيد شناخت.خيلي خوشحال شد.گفت ميخواد ببينمت.قبول کرد.گفت برم خونه دوستش نيما. رفتم. نيما تنها بود{....}.
45دقيقهاي طول کشيد تا سينا اومد. واي خداي من چقدر دلم براش تنگ شده بود. نيما خيلي زود از اتاق بيرون رفت و ما رو تنها گذاشت{....}.
شب اونجا موندم.صبح از بچهها خداحافظي کردم و از خونه بيرون اومدم.قدم زنان در خيابان راه ميرفتم که با يه اکيپ آشنا شدم.سيامک،شهرام و ناصر. به نظر بچههاي خوبي بودند.ناهار با هم بوديم.بچههاي شهرستان بودند. تو تهران درس ميخوندند.خيلي شاد و شوخ بودند.بعد از ناهار رفتيم توي يه پارک{....}.
چند ساعت با هم بوديم و بعد بچهها به بهانه درس و کلاس خداحافظي کردند و رفتند.
بعد از رفتن اونها بازم تنها شدم. رفتم خيابون وليعصر قدم بزنم که با محمد آشنا شدم.پيشنهاد کرد بريم سينما، قبول کردم؛ البته چيزي از فيلم نفهميديم. وقتي بيرون اومديم شب شده بود. رفتم پارک. قسمت جنوبي يا شمالي پارک با سارا، مينا، محسن، سعيد و پيمان دوست شدم. شب همه توي پارک خوابيديم. همشون بچههاي با حالي بودند{....}
صبح که شد از پارک بيرون زدم. دلم هواي کوه کرده بود؛ اما حس تنها رفتنو نداشتم.
چندتا ماشين بوق زدند. سوار يکيشون شدم. نهاهارو با حميد بودم{....}.بعد با هم رفتيم دربند؛ اما نميدونم چرا گرفتنمون.
خوب بهش نگاه کردم.اصلا معصوم نبود؛ حتي معصوم هم نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر