چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۴

دختری که اصلا معصوم نبود

-روز اول همه چيز به نفع يک نفر بود
اتاق تقريبا بزرگ است.دخترک يک گوشه کز کرده.صورت آفتاب خورده‌‏اش با اون چشماي سياه درشت، علاوه بر زيبايي، حالت دوست داشتني و خاصي بهش داده.
به نظر ساده و بي‌‏آلايش مياد.آخه مگه آدم توي 13-14سالگي هم پليد ميشه؟!
آرام نشست.چقدر مظلوم به نظر مي‌‏رسيد.شايد هم معصوم.طفلک چقدر کم سن و سال بود.عجب زمونه‌‏اي شده.يه دختر بچه بي‌‏گناه و تنها حتي براي لحظه‌‏اي نمي‌‏تونه توي يکي از اين خيابوناي شهر قدم بزنه يا خريد کنه؟
تو چشماش زل مي‌‏زنم.مي‌‏خواد لبخند بزنه که لباي داغمه بسته‌‏اش به خون مي‌‏شينه و درد توي صورتش پر مي‌‏شه.
-روز دوم، همه چيز به نفع همان نفر اول بود
توي اون چشماي مظلوم ، شايد هم معصوم چيزي بود.انگار التماس مي‌‏کرد"کمکم کنيد"، "دستامو بگيريد"، "تنهام"،"بي‌‏پناهم".همه‌‏اش از اين چيزا بود.شايد هم مثل اينها.
اما اون طرف ديوي بود، پست فطرت.چطور تونسته بود از تنهايي و بي‌‏دفاعي اين موجود مظلوم سوء استفاده کنه؟ظاهر پسر هرچند مرتب بود؛اما شرارت از چشماش مي‌‏باريد.پسرک يه گوشه روي زمين نشسته.ظرف چند ساعت حسابي کتک خورده ؛ اما چيز زادي نگفته.
-روز سوم همچنان همه چيز به نفع همان نفري بود که از اول بود
دخترک هنوز روي اون صندلي نشسته بود. اونقدر ترسيده که حتي قادر نيست بگه توي اون چند روز چه اتفاقي براش افتاده. شايد هرکس ديگه‌‏اي هم که جاي اون بود همين وضع رو داشت. اون هم در مقابل اون ديو سيرت آدم نما. واقعا که.
طفلک حتي سرش رو بالا نمي‌‏کنه. شايد خجالت مي‌‏کشه، شايد هم ترسيده، آخه يه دختر 13 ساله مگه از زندگي چي مي‌‏دونه واقعا که چقدر......
روز چهارم همه چیز یه جور ديگه شد
طفلک هنوز هم همون گوشه نشسته بود. ميون اون همه افسر آگاهي ، مامور، متهم و شاکي
کلي معذبه؛ اما اين بار برعکس روزهاي قبل ساکت نيست.
آهسته صحبت مي‌‏کند، انگار اشتباه مي‌‏شنوم، خدايا اون که مظلوم شايد هم معصوم بود، پس...........
روز سه شنبه وقتي که بابام از خونه رفت بيرون، من هم زدم بيرون. بعد از طلاق اون دوتا من با بابام زندگي مي‌‏کنم.
البته گاهي هم مي‌‏رم پيش مامانم.
قبل از اين که از خونه بيرون بيام، به امير زنگ زدم، نمي دونم چرا اونو انتخاب کردم. از ميون 42 دوستم، اونو بيشتر از همه دوست دارم. بچه با معرفتيه، سه چهار بار باهاش قرار گذاشته بودم.
گفت: بريم قدم بزنيم.
گفتم: باشه.
گفت: بريم خونه ما، مامانم نيست.
گفتم: باشه.
رفتيم اونجا{....}
وقتي خواستم بيام بيرون، حسن اومد. مي دونست اونجا هستم. امير بهش زنگ زده بود. چندتا ديگه از بچه‌‏ها هم اومدند.
خونه شلوغ شد. خوشم نمي‌‏ياد.
حسن گفت: بريم زير زمين.
گفتم: باشه. رفتيم.{....}
ظهر يا بعد از ظهر بود که بالاخره تونستم از دست اونا خلاص شم. البته بچه‌‏ها اصرار داشتند که بمونم؛ اما خسته شده بودم.
وقتي بيرون اومدم به احسان زنگ زدم.
گفت:ماشين بابام دستمه.
احسان 18سالشه و از اون بچه پولداراي بي‌‏غمه.از بي‌‌‏خياليش خوشم مي‌‏آد.با پژو باباش اومد دنبالم.سوار شدم.چندتا کوچه و خيابون و بالا و پايين کرد تا رفت داخل يه کوچه خلوت.فکر کنم يکي از خيابوناي بالاي شهر بود.اونجا ايستاد{....}
بعد يه گشتي زديم و چون ديرش شده بود، منو پياده کرد و رفت.
هوا کم کم داشت تاريک مي‌‏شد،کمي سرد بود؛ اما حوصله خونه رفتنو نداشتم.دلم خواست آزادانه قدم بزنم، هوا بخورم،دوستاي جديد پيدا کنم و يادي از دوستاي قديم کنم.
يه لحظه دلم براي سينا تنگ شد.از سه ماه پيش با هم دوست بوديم؛ اما از وقتي قرار شد براي کنکور بخونه، ديگه نديدمش.خيلي دوستش داشتم.مثل آلماني‌‏ها بود.مودب و کمي خجالتي.منم خيلي دوست داشت.
بهش زنگ زدم.تا صدامو شنيد شناخت.خيلي خوشحال شد.گفت مي‌‏خواد ببينمت.قبول کرد.گفت برم خونه دوستش نيما. رفتم. نيما تنها بود{....}.
45دقيقه‌‏اي طول کشيد تا سينا اومد. واي خداي من چقدر دلم براش تنگ شده بود. نيما خيلي زود از اتاق بيرون رفت و ما رو تنها گذاشت{....}.
شب اونجا موندم.صبح از بچه‌‏ها خداحافظي کردم و از خونه بيرون اومدم.قدم زنان در خيابان راه مي‌‏رفتم که با يه اکيپ آشنا شدم.سيامک،شهرام و ناصر. به نظر بچه‌‏هاي خوبي بودند.ناهار با هم بوديم.بچه‌‏هاي شهرستان بودند. تو تهران درس مي‌‏خوندند.خيلي شاد و شوخ بودند.بعد از ناهار رفتيم توي يه پارک{....}.
چند ساعت با هم بوديم و بعد بچه‌‏ها به بهانه درس و کلاس خداحافظي کردند و رفتند.
بعد از رفتن اونها بازم تنها شدم. رفتم خيابون ولي‌‏عصر قدم بزنم که با محمد آشنا شدم.پيشنهاد کرد بريم سينما، قبول کردم؛ البته چيزي از فيلم نفهميديم. وقتي بيرون اومديم شب شده بود. رفتم پارک. قسمت جنوبي يا شمالي پارک با سارا، مينا، محسن، سعيد و پيمان دوست شدم. شب همه توي پارک خوابيديم. همشون بچه‌‏هاي با حالي بودند{....}
صبح که شد از پارک بيرون زدم. دلم هواي کوه کرده بود؛ اما حس تنها رفتنو نداشتم.
چندتا ماشين بوق زدند. سوار يکيشون شدم. نهاهارو با حميد بودم{....}.بعد با هم رفتيم دربند؛ اما نمي‌‏دونم چرا گرفتنمون.
خوب بهش نگاه کردم.اصلا معصوم نبود؛ حتي معصوم هم نبود.

هیچ نظری موجود نیست: