یه مدتی که خیلی هم کوتاه نبود و برام به اندازه یه عمر گذشت از دسترسی به چارسوقم محروم بودم.تازه اون وقت بود که فهمیدم چقدر به نوشتن حتی به قول اسطوره زندگیم سبک غیرحرفه ایم، نیازمند و محتاجم.وقتی برای لحظاتی فکر می کردم جایی که برای نوشتن داشتم از دست دادم، احساس خفگی می کردم.انگار دستایی دور گردنم حلقه شده بود و هر لحظه داشت خفم می کرد.
چقدر خوب شد که دستا از دور گردنم رها شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر