سال 80 بود که قاضی یکی از شعب دادگاه جنایی خبر از قتل دختر 21-22 ساله ای را داد که در منزلش خفه شده بود. منزل دختر در شرق تهران بود و در ساعات اولیه صبح به قتل رسیده بود. یکی از همسایه های آپارتمان در تحقیقات اولیه گفته بود که پسری را در هیبت سرباز در حال فرار از ساختمان دیده است. از قضا در بازرسی وسایل دختر شماره ای پیدا شده که او هم سرباز بود. ماموران آگاهی سرباز را دستگیر کردند. کل آشنایی پسر با آن دختر در حد همان شماره ای بوده که داده بود؛ اما دیگر خبری نداشت. نه از دختر و نه از قتل او و نه آدرس منزلش. یک یا دو روز بعد، مامور دایره 10 ویژه قتل اداره آگاهی سرباز را با خود به دادگاه و همان شعبه آورد که انکار کرده بود همه داستان را. سرباز روی صندلی نشست و گفت دختر را او به قتل رسانده. بعد از آن تلویزیون خانه شان را سرقت کرده است و دایی اش نیز در حمل و نقل کمک حال او بوده است.
آن روز، پسر پای یک چشمش چنان کبود و ورم کرده بود که نمی دید و یک دستش را هم از کتف نمی توانست تکان دهد. اما اعتراف کرد به قتل. دایی پسر هم دستگیر شد. او هم کمی نوازش شد؛ اما زیر بار هیچ چیز نرفت تا پلیس فردی را دستگیر کرد که به سرعت اعتراف به قتل و سرقت کرد و باقی قضایا. سرباز و دایی اش هم آزاد شدند.
قصه دادگاه های امروز هم به شدت شبیه داستان همان سرباز است. با این تفاوت که هیچ کس شاهد ادعای اول آنها نبوده و اکنون تنها کسانی را می بینیم که اغفال شده اند و نه تنها به جرم خود اعتراف می کنند آن هم مثل یک گروه سرود کاملا همنوا با هم؛ بلکه بخش دوم سناریو را هم اجرا می کنند و با مناسبت و بی مناسبت، نام میرحسین موسوی را به عنوان محکوم، توهم زده و ناقض قانون می آوردند. این داستان شاید عاقبتش به خوشی سرباز نباشد. آن سرباز نه شکایتی کرد بابت دست و کتف و آبرویش نه کس دیگری مدعی شد تا اعتراف گیران زوری، پای میزی کشیده شوند. این بار آش بیش از حد شور شده و آشپزان یادشان رفته آش دیگر به ذایقه هیچ کس خوش که نمی آید هیچ؛ بلکه ممکن است این بار آشی روغن دار برای آشپزان ناشی بپزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر