اولین بار سال 79 بود که دیدمش. بعد از آن تعطیلی های فله ای. پشت میزش نشسته بود با لباسی سبز به نظرم.
حس خوبی نداشتم از او. باورش سخت بود که همه آنها کار او به تنهایی باشد. کارهای بزرگ را مردان بزرگ می کنند. مردی کوتاه بود با شکمی برآمده. بهتر است فکر کنم کارش بزرگ نبود؛ حتی در خباثت.
ورق که می زنم یاد روزی می افتم که سلامتیان را احضار کرده بود. تا ظهر نشاندش منتظر. ساعت از 12 گذشته بود و نزدیک یک شده بود. خودش بیرون آمد و به اتاق منشی رفت تا ساندویچی را که سفارش داده بود بخورد. احضارشدگان گرسنه در اتاق بودند و او در حال خوردن. بعد از آن بود که اجازه ورود داد تا پرونده قطور را بخوانند. اجازه برای همان روز و ساعت بود. از عدلش بدم آمد که ذره ای نداشت.
نامش را هر بار که می شنیدم، مثل دیگران حسی از نوع انزجار داشتم. به خصوص وقتی به یاد می آوردم که چه ملعبه ها که نمی کرد در دادگاه هایش. حتی در بازجویی ها و نتایجش. چنان که در پرونده زهرا کاظمی کرد و گناهش را گردن دیگری انداخت.
اما یک بار هم خنده ام گرفت از نامش. وقتی شنیدم حقوق مطبوعات درس می دهد در دانشکده خبر. او رابطه ای نمی توانست با حق داشته باشد. حق، انصاف می خواهد. تعقل می خواهد. عدل می خواهد. اما بی پشتوانه درس می داد به گمانم.
و این آخری ها. تمام حرصش را از علوم انسانی خالی کرد در کیفرخواستی که برای سعید حجاریان نوشته بود و دفاعیه ای که برایش تنظیم کرده بود. توجیه کردم که حق دارد. نه از علوم چیزی می داند و نه انسانی می شناسد.
متنش بیشتر شبیه خوش رقصی بود در آخرین روزهایش. شاید التماس دعایی برای ماندن؛ اما نماند.
رفتنش شادم نکرد. تبریک گفتیم به هم؛ اما جنس شادی نداشت. بی بها رفتن سودی ندارد. این همه سال نیش زد و بی نیش برود؟ بی جراحتی؟ بی پاسخی؟ بنشیند بر مسندی و بازی ها بسازد برای امروزش به نام دین و حفاظت از نظام و جزا کند و بغض و کین بسازد از انسانیت، بعد بی بها برود؟ این هم شرط انصاف نیست. امروز باید پاسخ دهد. امروز باید جزا ببیند؛ حتی اگر خود بازیچه بوده است. رفتن بی بهای مرتضوی، شادی ندارد. افسوس دارد. او باید بگوید چه ها که نکرده. چه حرمت ها که نشکسته و چه پرده دری ها که نکرده برای پر کردن روزهای خوش خدمتی اش.آه و نفرین بسیاری با اوست؛ اما این همه آن چیزی نیست که باید باشد.
حس خوبی نداشتم از او. باورش سخت بود که همه آنها کار او به تنهایی باشد. کارهای بزرگ را مردان بزرگ می کنند. مردی کوتاه بود با شکمی برآمده. بهتر است فکر کنم کارش بزرگ نبود؛ حتی در خباثت.
ورق که می زنم یاد روزی می افتم که سلامتیان را احضار کرده بود. تا ظهر نشاندش منتظر. ساعت از 12 گذشته بود و نزدیک یک شده بود. خودش بیرون آمد و به اتاق منشی رفت تا ساندویچی را که سفارش داده بود بخورد. احضارشدگان گرسنه در اتاق بودند و او در حال خوردن. بعد از آن بود که اجازه ورود داد تا پرونده قطور را بخوانند. اجازه برای همان روز و ساعت بود. از عدلش بدم آمد که ذره ای نداشت.
نامش را هر بار که می شنیدم، مثل دیگران حسی از نوع انزجار داشتم. به خصوص وقتی به یاد می آوردم که چه ملعبه ها که نمی کرد در دادگاه هایش. حتی در بازجویی ها و نتایجش. چنان که در پرونده زهرا کاظمی کرد و گناهش را گردن دیگری انداخت.
اما یک بار هم خنده ام گرفت از نامش. وقتی شنیدم حقوق مطبوعات درس می دهد در دانشکده خبر. او رابطه ای نمی توانست با حق داشته باشد. حق، انصاف می خواهد. تعقل می خواهد. عدل می خواهد. اما بی پشتوانه درس می داد به گمانم.
و این آخری ها. تمام حرصش را از علوم انسانی خالی کرد در کیفرخواستی که برای سعید حجاریان نوشته بود و دفاعیه ای که برایش تنظیم کرده بود. توجیه کردم که حق دارد. نه از علوم چیزی می داند و نه انسانی می شناسد.
متنش بیشتر شبیه خوش رقصی بود در آخرین روزهایش. شاید التماس دعایی برای ماندن؛ اما نماند.
رفتنش شادم نکرد. تبریک گفتیم به هم؛ اما جنس شادی نداشت. بی بها رفتن سودی ندارد. این همه سال نیش زد و بی نیش برود؟ بی جراحتی؟ بی پاسخی؟ بنشیند بر مسندی و بازی ها بسازد برای امروزش به نام دین و حفاظت از نظام و جزا کند و بغض و کین بسازد از انسانیت، بعد بی بها برود؟ این هم شرط انصاف نیست. امروز باید پاسخ دهد. امروز باید جزا ببیند؛ حتی اگر خود بازیچه بوده است. رفتن بی بهای مرتضوی، شادی ندارد. افسوس دارد. او باید بگوید چه ها که نکرده. چه حرمت ها که نشکسته و چه پرده دری ها که نکرده برای پر کردن روزهای خوش خدمتی اش.آه و نفرین بسیاری با اوست؛ اما این همه آن چیزی نیست که باید باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر