از همان ابتدا که کتاب تاریخ و معارف را دستمان دادید، خواندیم از قیام حسینی و خروش او بر یزید که می خواست تکیه زند بر مسند امیرالمومنین. هزار بار از درس های عاشورا گفتید و اشک می خواستید تا هموار کند راه بهشت را و امان نامه آن دنیایمان شود. بر هیچ یک از مرثیه های دروغینی که ساختید اشک نریختم که هیچ گاه نینوا با نعره های حاجی های دروغین که زبان شان به هر دشنامی باز می شود در کنار نام حسین، برایم تصویر نشد؛ اما عاشورا را دیروز به چشم دیدم. محشری به پا کرده بودند لشکریان یزید و چه چوب و زنجیری می زدند برای هر ریالی که گرفته بوند تا طیب و حلال شود به تمامی.
- ساعت 10 نشده بود که میدان امام حسین بسته شد. تمام راه ها برای ورود به خیابان انقلاب مسدود بود. یگان ویژه که به گاردی ها معروف شده اند، باتوم به دست، نعره می زدند و خفه شویی نثار هر کسی می کردند که سوال می کرد از کجا برود؟ گاز اشک آور دیگر اسپری خوش بو کننده شده است این روزها. همان ابتدا برای راهنمایی مردم به بخش های کناری، باتوم ها را بر سر و دست و پای مردم می زدند. پیر و جوان نداشت. زن و مرد هم فرقی نمی کرد. همان ساعت سر زنی از این ضربه شکست.
- مترو بهترین مسیر بود در آن بلبشو برای رسیدن به میدان آزادی. همان ابتدا چنان گارد راه را بست که چند قدم راه، طولانی شد برای رسیدن به آزادی.
- هیات های عزاداری هم نمی توانستند راهی باشند برای آن که در پناهشان چند قدمی پیش و پس رفت. همان اول کار منع شدند از عزاداری و بیرون آمدن. علم و کتل را بردند داخل هیات. شبیه همان سریال "شب دهم" بود و منع های حکومتی برای برگذاری تعزیه. چه خونی از مسلمان ها به جوش آمد برای این ممنوعیت و محرومیت از عزاداری. کشته هم دادند برای برگزاری تعزیه.
- از کوچه و پس کوچه ها به بهبودی رسیدم. آنجا بیش تر مردم بودند. "عزا عزا است امروز. روز عزا است امروز. ملت سبز ایران صاحب عزا است امروز." حرف بدی نبوده در تمام این سال ها؛ اما گاز بود که حواله مان می شد. این سو هم دست به کار شد. واکنش نتیجه معقول هر کنشی است. سنگ هم شد پاسخ گازها. هر چند قابل مقایسه نبودند و از پس هم بر نمی آمدند.
- یکی از پس کوچه های بهبودی هیاتی بود که می شد پناه گرفت. جوانی سیاه پوشیده بود برای امامش. فریاد می زد که دور شوید. چوبی از پشت پیراهنش بیرون زده بود. چنان نعره می زد و فحاشی می کرد که شک نکردم از سربازان صدوق یزید می شد اگر آن زمان بود. جمعیت هیات پشت سرش بود و برای رسیدن به قیمه راه می خواستند. یکی می گفت راه بدهید. آن یکی می گفت چوب ها را بردارید. تفرقه شد میان خودشان. چنان عصبانی شد که فراموش کرد آن هیات برای چه کسی بر پا شده. برای همین بود که گفت" ر..م توی این هیات. بگذار ببینم این ها چی می گن." چندتا شدند در یک لحظه. هر کدامشان وزن دو نفر را داشتند. صورت ها را یکی یکی با شال می پوشاند. به زنی که آهسته خطابش کرد "صورتت را چرا می بندی؟" سرسری جواب داد؛ اما " زنیکه ج...ه" هم گفت که زن را عصبانی کرد. خوبی اش این بود که زهرا و فاطمه (همسر و خواهرش) و مادرش کنار دستش بودند. آنها هم چنگ انداختند در صورت زن تا دیگر عاشورا بیرون نیاید و قیمه خورانشان را به هم نریزد.
- یکی از میان جمعیت فریاد زد الله اکبر. همان جوان عصبانی فحاش داد زد:"زر زر نکن" نهیبش زدیم که شرط رسیدن به حسین، الله اکبر است و گرنه حسین هم بی معنا می شود. "خفشه شو" جوابش بود و حمله کرد که سیلی بزند.
- با دخترکی همراه شدیم تا از میان خیل سپاه عزاداران بیرون بیاییم. در میان راه حاج آقایی را دیدیم که دست به محاسن سفیدنش می کشید و می گفت: "هیچ غلطی نمی تونند بکنند." راهش همان هیات خوش زبان ها بود. از کنارش رد شدیم و التماس دعایی خواستیم. گفت محتاجیم. گفتم:" حاج آقا التماس دعا. آقای چمران تشریف نمی آرید ببینید بچه ها را چطور می زنند؟ کفایت می کنه یا خیر؟" جا خورد؛ اما رفت.
- کوچه کناری را پایین می آمدیم که لشکری که گل به سر گرفته بود و سیاه پوش، در حال بالا رفتن بودند. همگی چوب ها را پشت داخل پیراهن ها پنهان کرده بودند. میاندارشان سن و سال دارتر بود. حاجی خطابش می کردند. تاکید می کرد "اگر با سنگ زدند، نترسید. فرار نکنید. با همان سنگ ها خودشان را بزنید." لفظ حاج آقا زمانی برایم ارج و قربی داشت. ارزش داشت. بوی معرفت و محبت می داد؛ اما لحن او بوی تعفنی از جنس قلبش داشت. همان ها بودند که از پشت به مردم بی دفاع حمله کردند. شلنگ و چوب و باتوم را از قبل در ساختمان در حال ساختی در همان نزدیکی پنهان کرده بودند.
- دود سیاه چنان آسمان را گرفته بود که انگار بیش از یک سطل زباله آتش زده اند. خیابان خوش یکی شده بود با آزادی. همه یک دست شعار می دادند. انگار فتح کرده اند. نشانه اش هم دو خودروی پلیسی بود که به آتش کشیده بودند. جوانی بسته کوچکی دستش بود و می گفت "ببینید چه پیدا کرده ام از ماشین پلیس." یک بسته پلاستیکی با گردی سفید بود.
- یکی از نیروهای نوپو جرات کرد و تا نزدیکی جمعیت پیش آمد. چند نفری زرنگی کردند و گرفتندنش. یکی می گفت بزن تا بمیره، چند نفری می گفتند نه گناه داره. جمع حکم به رهایی داد. هنوز نجات پیدا نکرده، باتومش را بلند کرد برای زدن. هم لباس هایش هم از دور شروع کردند به زدن گاز. آنقدر زدند که آزادی خفه شد از دود و بوی خفقان آور گاز. مردم راه می جستند برای نجات. آنها هم گاز می زدند و جلو می آمدند. تازه آن موقع بود که جرات پیدا کردند که "حرام زاده ها گم شوید"، "بزنید پدرسگ ها" را بگویند.
- ساعت از 2 گذشته بود که فریادهای حیدر حیدر بلند شد. پیش و پسشان یگان ویژه بود و آنها در میان. مجهز بودند به انواع سلاح سرد. گرمش را ندیدم اگر هم داشتند؛ اما همگی بی سیم به دست بودند و چوب در پیراهن.
- به میدان انقلاب که رسیدم، چنان سخت در میان گرفته بودنش که گویی قصد فرار دارد. کمی آن سوتر زنان و دختران چادری فریاد می زدند: "مرگ بر ضد ولایت فقیه. مرگ بر منافق." موتورسواران که حیدرگویان از کنارشان رد می شدند، با هم علامت پیروزی و لبخند مبادله می کردند. رنگ و بوی عزاداری نداشت تظاهراتشان. این سوی خیابان جمعیتی کمتر از 15 نفر در حال تماشای فریادها بودند که گروه یگان ویژه از راه رسید و فریاد زد بزنید حرام زاده ها را. چندتایی آمدند برای زدن و خوب هم زدند.
- شب تلویزیون چیزهایی نشان داد که ندیدم در تمام آن ساعات. از لحن ملایم پلیس برای تذکر و ارشاد و .... و من جز فحاشی چیزی نشنیدم.
- صبح شیخی در حال موعظه بود. از حق الناس گفت و اولویتش بر نماز. داستان معروف حلالیت طلبیدن پیامبر(ص) گفت در آخرین روزها و معترضی که بانگ برآورد در مسجد که عصای پیامبر بر تنش خورده. پیامبر نیز خود را آماده قصاص کرد تا حق الناس را به جای آورد. شما که زنجیر می زنید و قمه می کشید بر روی به قول خودتان این حرامیان، شما که حافظ دین شده اید، حق الناس ما را چه می کنید؟ از آخرت هم چیزی می دانید یا به همان اسکناس هایی که می گیرید قانعید؟