دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

از شیرینی سکوت تا تلخی گاز


دوشنبه، روز متفاوتی برای تهرانی ها بود. برای اولین بار تجربه شرکت در یک راهپیمایی خودجوش را داشتن، لذتی خاص دارد به خصوص آن که نه تهییج شوی و فریاد بزنی و نه ترس از لباس سبزها و چماق به دستان را داشته باشی. یک باره می بینی در میان جمعیتی هستی که سر و ته آن را نمی بینی حتی از بالای ایستگاه های بی آر تی.
همه در کنار هم راه می رویم و دست بالا می بریم. این تمام اعتراض است. بی شعار. بی تنش. سکوت اوج اعتراض است. این موج چنان ابهتی داشت که تمام لباس سبزها در میدان انقلاب بر جای بمانند و دنباله روی جمعیت نشوند. بعضی هایشان هم لبخند می زدند.
جمعیت می آمد. بی آن که تلویزیون سه روز در حال اعلام باشد.زیر نویس دهد و همه را جمع کند و در آخر بگوید "جشن خود جوش". بی هیچ های و هویی بیش از دو میلیون نفر آمده بودند در این روزهای قطع ارتباط و اس ام اس و اینترنت. بی آن که هیچ رسانه ای برایشان تبلیغ کرده باشد. شروع حرکت ما ساعت 3.5 از چهار راه ولیعصر بود. هدف همه نمایش شعورشان بود. "ما می دانیم به که رای داده ایم. یا درست بخوانید یا پس دهید." مقصد میدان آزادی بود. جمعیتی این چنین در یک نقطه در تصور نمی گنجد. روز زنجیر سبز نیز چنین پرشور نبود. اگر آن روز همه جوان بودند و دانشجو، امروز از هر صنف و گروهی آمده بودند. به آزادی که رسیدیم ساعت 8 بود. کمی استراحت و آماده شدن برای بازگشت. یکی هم به پرچم ایران عکس میرحسین را وصل کرد و یک تکه پارچه سبز و نخ های پرچم را کشید و بالا برد. اما سکوت را یک باره شکستند و شیرینی اش را تلخ کردند.
همه چیز خیلی خوب بود.آرام بود و بسیار هدفمند و آگاهانه؛ اما یک باره فضا ملتهب شد. صدای چند تیر هوایی آمد و بعد دود سیاه بلند شد. جمعیتی فریاد می زدند بیایید به سمت جناح. دود و آتش بیشتر و بیشتر شد و تیرها هم همچنان شلیک می شد. یکی گفت سه نفر را کشته اند. یکی بر سر و صورتش می زد که جوان های مردم را انداختند در آتش که چند موتور سوار سبز پوش آمدند و یکی از آنها به چنگ گروهی افتاد. تمام کتک های این چند روز و تلخی نا بخردی دقایق پیششان را بر سر مسافر همان موتور خالی کردند. نمی دانم چه بر سرش آمد؛ اما کمربندش دست یکی بود و کلاهش دست دیگری. چنان بود ابهت جمع که سایران که بیش از 10 موتور سوار بودند جسارت ماندن پیدا نکردند و موتورهایشان را برزمین گذاشتند و داخل همان پایگاه بسیجی شدند که آتش از مقابلش بلند شده بود. بعد هم انگار خودشان یا شاید کسان دیگری یکی یکی موتورها را آتش زدند. وقتی ون سبز پوش ها وارد خیابان شد، هنوز کینه شلیک ها بر دل خیلی ها بود. با باطومی که از خودشان به غنیمت گرفته بودند، از خجالتش درآمدند. با تمام تیرهایی که شلیک می کردند و ترسی که می خواستند در دل بیاندازند، ان قدر این طرف نجابت داشت که همدیگر را تشویق به آرامش کنند. مانع شعار دادن شوند و به هم خشم بگیرند که چرا سنگ می اندازید. ما فقط سکوت می کنیم و انگشتانمان را بالا می گیریم؛ اما چرا آن طرفی ها این طور نبودند؟ چیزی مثل فشفشه پرتاب شد و کمی مانده به میدان بر زمین افتاد. بعد شروع به دود کرد. یک باره همه جا تار شد و بعد سیاه. سوزش گلو هم خیلی بدتر بود و از آن بدتر گرفتگی نفس و قلب بود. هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر این گاز غیر انسانی باشد وباز هم فکر نمی کنم هیچ وقت توصیه کنم که حتی در جنگ از آن استفاده شود. اولین چیزی که به ذهنم رسید، اتاق های بسته ای است که در آن از این گاز استفاده می کنند. این ها هم می دانند طعم آن چقدر تلخ است؟ کاش ندانند یا اگر می دانند از یک نژاد و قبیله نباشیم.
جمعیت خودش خیال برگشت داشت؛ اما شیرینی این سکوت را تلخ کردند، شاید هم چون معنایش را نمی دانستند و تا کنون چنین اعتراضی ندیده بودند، به شیوه خود جواب سکوت جمع را دادند.
در آن میان هنوز نه خونی ریخته شده بود و نه سری شکسته، آمبولانس بود که نفیر کشان می آمد و می ایستاد. وقت برگشت، به پایگاه بسیج مقداد که رسیدیم، موتورسوار بود که می رفت به سمت میدان. هر موتور به قدر هیبت سوارانش، مسافر سوار می کرد. بیشتر دوترکه بود و چندتایی هم سه ترکه. لای در که باز شد، بیش از 100 نفر را دیدم که منتظر بیرون آمدن بودند؛ اما موتور برای بردنشان نبود که آن هم به سرعت تامین می شد. چشم هایشان برق می زد از رفتن. انگار از زندان آزاد شده اند. هر کدام که بر ترک می نشستند چیزی را در آستین یا زیر پیراهن پنهان می کرد. همان موقع بیش از 20 موتورسوار گارد ویژه هم راهی میدان آزادی بود. ساعت 9 شده بود. انبوه جمعیت در حال برگشت بودند و در پیاده رو شعار می دادند و به سمت انقلاب حرکت می کردند؛ اما آنها به آزادی می رفتند. شاید وقتی زمین خلوت بود می خواستند قد و قامتی نشان دهند. در این شرایط حضور آن همه آمبولانس هم توجیه پیدا می کند.
وقت برگشت، یکی می گفت آنقدر گاز زدند که میدان خالی خالی شد.

هیچ نظری موجود نیست: